گزینش

گزینش

بالای شصت سال از عمرش گذشته است.

چهره‎اش معنی کلمهٔ آفتاب‎سوخته را با وضوح تمام به رخم می‎کشد. هر روز از مزرعه که برمی‎گردد، نیم ساعت به اذان مغرب مانده است.

از راه می‎رسد، سنگینی کوله‎بار خستگی و تشنگی، قامتش را خم کرده. آفتاب تند و داغ، از 6 صبح تا 8 بعدازظهر، روی صورت و بدن خسته‎اش قدرت‎نمایی کرده و او مصرّانه بر سر روزهٔ طولانی تابستانی خود ایستاده و خم به ابرو نیاورده است.

تحسینش می‎کنم و افسوس می‎خورم.

مالی که با این همه زحمت و تلاش به دست می‎آید،...

ادامه نوشته

درس­‎های آدم برفی

درس­‎های آدم برفی


تو آدمي و من آدم برفي.

تو مرا مي‎­سازي تا با سرماي من سرت گرم شود؛ من ساخته مي­‎شوم تا

با تو هزاران حرف بگويم؛ اگر بشنوي.

حرف‎­هاي من، همه درس‎­اند.

همان جا پشت پنجره، كنار بخاري گرمت بنشين و درس‎­هاي مرا مرور كن:

 

ـ اسمم هميشه همين است: «آدم»برفي. مرا به شكل­‎هاي مختلف

مي­‎سازند؛

بعضي زيبا و بعضي نازيبا؛ امّا هر چه هست اسمم هميشه همين است:

«آدم» برفي.

اسم تو هم هميشه همين است: «آدم».

پس مثل من به سفيدي‎­ات بينديش و آن را حفظ كن، نه به زيبايي ظاهرت.

 

ـ تا وقتي قابليّت شكل‎پذيري داري، مي­‎توان آدمت كرد. اگر يخ زدي و

غير قابل تغيير شدي، يا زير پاها مي­شكني، يا با پارو به كناري انداخته

مي­‎شوي.

پس انعطاف‎پذير باش.

 

ـ حتّي اگر طولاني‎­ترين عمر آدم برفي­‎ها را هم داشته باشي، بايد باور كني

روزي آن خورشيدي كه تو را ذوب مي‎كند مي‎­آيد و تو مجبوري كه ذوب شوي.

پس به بودنت دل نبند.

 

ـ هوسِ ساختنِ من، كودك درون همه را بيدار و پير و جوان را دست به كار

مي­‎كند. تو چه؟ تو هم ميتواني كسي يا چيزی را بيدار كني؟

 

ـ من يكدستم. درون و بيرونم همه خالص و سفيد. ظاهر و باطنم،

بي كوچك­ترين تفاوتي مرا نشان ميدهند. تو چه؟ آيا ظاهرت آينۀ

باطنت هست؟

 

ـ در عمق سياهي شب، به نمايندگي از تمام سفيدي­‎ها مي‎­ايستم و

از دور ديده مي‎­شوم تا سفيدي در انبوه سياهي فراموش نشود. تو هم

مي­‎تواني در وسط سياهي قد عَلَم كني؟

 

ـ مرا، هم دست­‎هاي كوچك مي­‎سازند، هم دست‎­هاي بزرگ. تو آن قدر

ساخته‎شدني هستي كه از كوچك و بزرگ بياموزي و ساخته شوي؟

 

ـ وقتي عمرم تمام مي‎­شود، آب مي‎­شوم و جاري. تو هم مي­‎تواني بعد

از پايانت، جاري بماني؟

 

...

بيا چشمانمان را به ديدن و آموختن عادت بدهيم تا تمام ذرّات جهان،

آموزگاران ناب تكاملمان شوند.

 

 

بهمن  87

 

آن بالا، اين پايين

آن بالا، اين پايين


...

به اين ديدن‌ها و خواندن‌ها كه عادت مي‌كنم، روزهاي بعد شروع مي‌كنم به محاسبۀ عمرها. تاريخ تولّد را از تاريخ مرگ كم مي‌كنم و بعد حساب مي‌كنم كدام‌ها جوان‌تر و كدام‌ها پيرتر بوده‌اند و ...

خلاصه هر روز سرگرمي‌اي براي خودم مي‌تراشم تا مسير را طي كنم و عبورم از گورستان برايم ترسناك نباشد.

***

زير سنگ لَحَدم خوابيده‌ام. صورتم روي خاك است. بدنم لاي سفيدي‌‌هاي كفن، كم‌كم دارد تازگي‌اش را از دست مي‌دهد.

آن منِ ديگرم آن بالا اين طرف و آن طرف مي‌رود و به اين و آن التماس مي‌كند. دنبالشان راه مي‌افتد تا شايد يك نفر...

ادامه نوشته

جوی سرگردان


جوی سرگردان

 

می خواهم دریا شوم. خسته شدهام از اینکه جوی کوچک سرگردانی باشم و از هر شیاری سر در بیاورم. یکی برود از جناب بایزید بپرسد جوی کوچکی که میخواهد دریا شود، این همه آب از کجا بیاورد؟

***

یک لحظه آرامش ندارم. میروم و میروم بی آنکه مقصدم را بشناسم. سر راهم مردابهای زیادی دیدهام. برای اینکه از سرنوشت آنها بگریزم، هر روز تندتر و خروشانتر میروم. سر به سنگها میکوبم؛ از بلندیها سرازیر میشوم؛ از لای سبزهزارها راه میجویم؛ حتی از کویر هم سردرآوردهام.

امشب دیگر حسابی...
ادامه نوشته

عزّت نفس کیلویی چند؟

باشد؛ قبول. دولت خوب عمل نکرد، قبول. در تعیین افرادی که سبد کالا بهشان تعلّق می‎گرفت دقّت خوبی نداشت، قبول. در شیوۀ اجرای طرح ضعف داشت، قبول.

ولی شما را به خدا خلق این صحنه‎های خجالت‎آور هم تقصیر دولت است؟!! ... (چند عکس برای نمونه در ادامۀ مطلب گذاشته‎ام)

تربیت چنین انسان‎هایی که ذرّه‎ای عزّت برای خودشان قائل نیستند هم کار دولت بوده؟! به نظر من نه این دولت، نه دولت قبلی، و نه دولت‎های قبل‎تر می‎توانسته‎اند چنین کار فرهنگی عظیمی انجام بدهند!

یعنی این مسأله اصلاً دولتی نیست.

اتّفاقی است که در درون روح انسان‎ها می‎افتد. عدّه‎ای آنقدر عزّت نفس دارند که در سخت‎ترین وضعیّت هم با سیلی صورتشان را سرخ نگه می‎دارند و عدّه‎ای دیگر با اینکه فشار خارج از تحمّلی بر دوششان نیست، می‎توانند چنین صحنه‎هایی بیافرینند!

نمی‎خواهم بگویم سختی تنگدستی را درک نمی‎کنم؛ چون آن را با تمام وجودم چشیده‎ام. نمی‎خواهم فشارهای اقتصادی بر گُردۀ مردم را انکار کنم.

می‎خواهم بگویم «عزّت نفس» اخلاق خیلی قشنگی است. «حرمت مؤمن» نزد خدا از «کعبه» هم بالاتر است.

شما را به خدا یکی بگوید آیا ملّت ما تا این حد گرسنه است؟؟ مگر خدای ناکرده دچار قحطی چند ساله بوده‎ایم؟

حتّی و حتّی اگر چنین بود، باز هم ارزش این قدر ذلّت کشیدن را نداشت.

حالا این وسط، رسانه‎های بیگانه از این طبع خفیف عدّه‎ای هموطن ما استفاده کرده‎اند و عکس‎های تلخ این صحنه‎ها برایشان شادی آورده است!

اگر من جای دشمن بودم پیش خودم می‎گفتم پس می‎شود به این مردم حمله کرد! انگار خیلی خسته و گرسنه‎اند!

ما بچّه‎های همان نسلی هستیم که هشت سال، بار سختی‎های عظیم جنگ را بر دوش کشیدند و تجربه‎ای را به نمایش گذاشتند که دشمن از ترس تکرار شدنش، فقط دربارۀ گزینۀ نظامی روی میزش «حرف می‎زند». فقط «حرف می‎زند»!

خدایا! کمکمان کن آبروی ارزشمند این ملّت را به چند دانه تخم مرغ و چند گرم پنیر نفروشیم!

به شانه‎هایمان توان کشیدن بارهای سنگین‎تر از این عنایت فرما!


ادامه نوشته

ارمغان سفر 3

سخت‎تر از یک کشور لائیک!

چندین سال پیش، در یکی از فروشگاه‎های ترکیه، با میزبانمان قدم می‎زدیم.

یک زن چادری، با دوتا دختر کوچولوی روسری به سر، وسط یکی از شهرهای ترکیه که چندان ایرانی به خود نمی‎بیند، صحنۀ غریبی بود.

نگاههای متعجّب که از هر طرف به سمت ما شلّیک می‎شدند، گاهی بی‎طاقت می‎شدند و می‎آمدند جلو: شما اهل کجا هستید؟

وقتی اسم «ایران» را می‎شنیدند، انگار جواب تمام سؤالاتشان را یکجا میگرفتند و تعجّبشان کلّاً خاموش میشد. برای آنها اسم  «ایران» توجیه کنندۀ خیلی چیزها از جمله حجاب دو تا دختر کوچولوی کم سن و سال بود.

بعضی‎ها ذوق می‎کردند برای دخترهایم؛ حتی کسانی که خودشان بی‎حجاب بودند. در آغوش می‎گرفتند و می‎بوسیدند و...

***

حالا رفتهایم قشم. در خاک  «ایران» اسلامی.

حجاب‎ها ناگفتنی و توصیفناکردنی! سر و وضع دخترها و پسرها و خانمها در حدّ فجیع.

آن وقت میان این همه قیافه، یک خانم چادری و کنارش دوتا دختر کوچولوی چادری. دختر کوچولوهایی که ریزنقش‎اند و از سنّ خودشان هم کوچکتر به نظر می‎رسند.

نگاهها سنگین است. بعضی حتّی برمیگردند و در حال دور شدن همچنان چشم از ما برنمی‎دارند.

پسرکم عصبی شده و کم کم کنترلش از دست می‎رود. دخترها کلافهاند و دلخور.

اینجا حتی از یک کشور لائیک بیشتر سخت گذشت!

***

شب که دور هم نشستیم مجبور شدم برای بچّه‎ها حرف بزنم تا کلافگی اذیتشان نکند.

***

حالا میفهمم کسانی که در شهرهای این چنینی زندگی میکنند چقدر برای تربیت مذهبی فرزندانشان مشکل دارند.

قطعاً پاداش و ارزش کار آنها نزد خدا خیلی بیشتر از مایی است که محیطی یکدست مذهبی داریم. شهرمان، خانواده و نزدیکانمان، دوستان بچّههایمان، و ... .

خدا توفیقاتشان را روز به روز بیشتر کند.

(دختر کوچولوم دربارۀ این موضوع توی وبلاگش یه چیزایی نوشته)

بهمن 92

ارمغان سفر 2

گروه کُر خانوادۀ ما

یکی از بخش‎های جدانشدنی و بسیار جذّاب سفرهای خانوادگی ما اینه که توی ماشین،  چهارنفری، یعنی من و سه تا بچّهها، سرود و مدّاحی و تواشیح می‎خونیم.

به هر حال کلّ خانوادۀ ما دستی در مدّاحی دارند و یکی از لذّت‎های بی‎بدیل زندگیمون اینه که دسته‎جمعی متنهایی رو که دوست داریم بخونیم.

البته جدیداً با کلفت شدن صدای گل پسرم، تبدیل شدیم به گروه کُر! و البته هماهنگ کردن پرده‎های صوتیمون با هم، کار سختی شده.

اینم بگم یکی از علّت‎های مهمّی که این کار فرهنگی رو توی خانوادهم و حتّی بین شاگردای دبیرستانیم انجام می‎دم اینه که به تأثیر این نغمههای عاشقانه در شدّت بخشیدن و حتّی گاهی عمق بخشیدن به باورهای اونا اعتقاد دارم. برای همین متن چیزهایی که می‏خونیم با وسواس انتخاب میکنم و هر جا که به نظرم بیاد با شأن اهل بیت تناسب نداره اونا رو تغییر می‎دم. (مثلاً به جای "حسین نمک مجلسامون" می‎خونیم "حسین هدف مجلسامون" و...)

گاهی دربارۀ محتوای چیزهایی که می‎خونیم و مفاهیمشون با بچّههام صحبت می‎کنیم و تحلیل می‎کنیم. بعضی وقتا براشون معنی عبارتها رو می‎گم. مخصوصاً تواشیح‎ها رو براشون معنی می‎کنم.

به هر حال توی این سفر هم مثل همیشه همسر محترم رانندگی می‎کرد و گروه کُر همخوانی.

اتّفاق جدیدی که افتاده بود این بود که وقتی بعضی از سرودها یا مدّاحی‎ها پیشنهاد می‎شد، با خوندن اونا مخالفت می‎شد. دقّت که کردم، دیدم اینا همون متنهایی هستن که سال‌های قبل خیلی دوستشون داشتیم و با اشتیاق میخوندیمشون، ولی حالا حوصلهشونو نداریم.

راستی چرا؟

تکراری شده بودن. جذّابیّتشونو از دست داده بودن.

رفتم توی فکر: اگه درست عمل نکنیم، کارهای مهمّی مثل نماز خوندن هم همین حالت رو پیدا می‎کنن.

برای پیشگیری از این اتّفاق غمانگیز، پیشنهادی دارید؟

***

لینک بعضی از سرودها و مدّاحی‎هایی که توی ماشین می‎خوندیم در ادامۀ مطلب گذاشتم. شاید دوست داشته باشید بشنوید.

ادامه نوشته

ارمغان سفر 1

برادروار

سفر، زیبایی و شیرینی و خوشی دارد، به اضافۀ کولهباری از خاطره و تجربه.

این سفر هم پر بود از همین خاطره‎ها و تجربهها.

بعضی از این یادگارها را اینجا مینویسم. بعضی‎هایشان درس زندگی بودند. خوب است یک جایی برای خودم نگهشان دارم.

اوّلین بار بود که خلیج همیشه فارس را از نزدیک می‎دیدم. مبهوت رنگ آبی زیبایش شده بودم. هر وقت دریای خزر را می‎دیدم، دادم در می‎آمد که چرا یک عمر به ما میگفتند دریا آبی است؟ این رنگ که بیشتر شبیه سبز است! امّا وقتی دریای جنوب را دیدم معنی "آبهای نیلگون خلیج فارس" را با تمام وجود فهمیدم. آنقدر زیبا و چشمنواز بود که از نگاه کردن سیر نمیشدم.



شاید جالب‎ترین قسمت سفرم این بود که در هفتۀ وحدت، اوّلین بار در منطقهای بودم که شیعه و سنّی در کنار هم برادروار زندگی می‎کردند.

خاطرههایی از این اتّفاق در ادامۀ مطلب:

ادامه نوشته

اهل توبره و آخور بود!

اهل توبره و آخور بود!

... سرزمين كوچكي داشت براي خودش كه بايد امور آن را به سر منزل مقصود مي­‎رساند؛ اداره‎­اي، شركتي، معامله‎­اي يا تجارتي، فرقي نمي­‎كرد. او كه يك نفر نبود! او تمام اهالي توبره و آخور بود! تمام كساني كه «لاتأكلو أموالَكم بينكم بالباطل»3 به گوششان نخورده؛ تمام كساني كه ...



نه! سزاوار ساكنان سرزمين ايمان نيست اين چنين زيستن! بگذار بخوانم برايشان نداي شيرين آسمان را.

ـ كجاييد؟ آي اهالي!

ـ بر توبرۀ جيب مردم؛ بر آخور شركت و اداره؛ هر جا كه «چيزي» باشد كه «خوردني» باشد به حتم!

ـ آن وقت دهانِ جويدن و حلقِ بلعيدن، گوشِ شنيدن را به تبعيد مي­‎فرستند! بشنو! ...

ادامه نوشته

سخت‌ترين

سخت‌ترين

در مجلس كسریٰ سه تن از حكما جمع آمدند: فيلسوف روم و حكيم هند و بزرجمهر. سخن به آنجا رسيد كه «سخت‌ترين چيزها چيست؟».

رومي گفت: پيري و سستي با ناداري و تنگدستي.

هندي گفت: تن بيمار با اندوه بسيار.

بزرجمهر گفت: نزديكي اجل با دوري از حسن عمل.

همه به قول برزجمهر باز آمدند.1

***

دلم مي‌خواهد من هم «سخت‌ترين»ِ خودم را پيدا كنم. مي‌نشينم رو به روي آينه. مي‌نشينم تا...

...

ادامه نوشته

عروسی داریم

عروسی داریم 

خواستگار آمده برایم، توپ! در حدّ لالیگا! ولی پدرم انگار اصلاً متوجّه موقعیّت نیست. مدام دست دست می‌کند. دیگر کفری شده‌ام. به مادرم گفتم: امشب می‌شینم حرفامو به بابا می‌زنم. بهش می‌گم یا این یا هیچ‌کس. مادرم می‌گوید: دختر شرم و حیام خوب چیزیه! بابات که هنوز چیزی نگفته. داره پرس و جو می‌کنه. اگه خیالش راحت بشه، با تو هم صحبت می‌کنه.

می‌گویم: شرم و حیا دیگه چیه؟! این حرفا دیگه قدیمی شده! من تشخیص داد‌م اینو می‌خوام، تموم شد رفت!

*

خواستگار آمده بود برایش، محشر! در حدّ آسمان هفتم! پدر، هم این را خوب می‌شناخت، هم آن را. کنار دخترکش نشست و خبر خواستگاری را داد و جواب خواست.

رنگ مهتابی چهرۀ زیبایش، سرخابی شد و دانه‌های

...

ادامه نوشته

به اندازۀ يك وضو



به اندازۀ يك وضو


...

دارد مي‌رود براي وضو گرفتن. از ميان سبزه‌زارها و درختان سر به فلك كشيده مي‌گذرد. تمام حواسش را جمع كرده كه ذرّه‌اي از اين همه جلوه و زيبايي از قاب چشمانش بيرون نماند. هر قدمي كه بر مي‌دارد، مي‌ايستد به تماشاي جلوه‌اي، نقش و نگاري، طرح و رنگي. ساعت‌ها گذشته است و او همچنان غرق تماشاست.

يك مرد با چهرۀ آرامش‌بخشي كه نور از آن مي‌تراود، با عجله مي‌رسد كنارش: كشتي را يادت نرود؛
...

ادامه نوشته

بيا روي اين سنگ بزرگ


بيا روي اين سنگ بزرگ

...صد سال گذشته است. همه در آن دشت حاضر شده‌ايم. جارچيان صدا مي‌زنند: «هر كس عيد قرن پيش را ديده است، بيايد». هيچ كس نيست....

 

در ادامۀ مطلب داستان عجیب فراموشی انسان را بخوانید:

 

 برای مشاهده اندازه واقعی گل و سنگ کلیک کنید

ادامه نوشته

داشتم املا مي­ گفتم

داشتم املا می­ گفتم

داشتم املا مي­ گفتم. من مي ­گفتم و او مي ­نوشت: « ... دو مرغابي چوبي را به منقار گرفته­ اند و لاك­ پشتي را با خود مي ­برند ...»

تمام حواسش به مداد بود و دفتر. زمزمه مي­ كرد و مي­ نوشت. مو به مو. هر چه كه من ميگفتم. گوشي­ ام زنگ خورد؛ يك پيامك جالب. شروع كردم به جواب دادن.

داشتم املا مي­ گفتم. كتاب را ورق زدم و گفتم: « ... از آن به بعد، عمويش از او مواظبت كرد.» چند تايي هم لغت گفتم و تمام.

دفترش را گرفتم. خيلي خوب و تميز و با دقّت نوشته بود. چشمم به يك جملۀ عجيب افتاد؛

ادامه نوشته

به سوی سعادت

به سوی سعادت


هر دو روي نيمكت ايستگاه اتوبوس نشسته­ اند. تقريباً هم سن و سال­ اند؛ هر دو جوان و گويا هر دو محصّل. آن يكي كه سمت چپ نيمكت نشسته است، مقنعۀ ساده­ اي به سر دارد با چادري گل­دار كه حالا ديگر روي شانه­ هايش افتاده است. نگاهي به او مي ­اندازم كه حجابش هيچ كم و كسري ندارد، امّا حركات و نگاه­ ها و طرز حرف زدنش اصلاً به آن پوشش نمي­ آيد.

سمت راست نيمكت، آن ديگري با موهاي بيرون ريخته و مانتوي آن­چناني، مصداق كامل كلمۀ بدحجاب است. به رفتارش دقيق مي­ شوم؛ خيلي با وقار است. در حركات و نگاه‎هايش نجابت خاصّي هست كه متعجّبم مي­ كند.

برمي­ گردم به تصويرهاي آلبوم ذهنم؛ چقدر دخترهاي جورواجور ديده ­ام با پوشش ­ها و رفتارهاي مختلف. همه جور تركيبي هست: پوشش خوب با رفتار خوب، پوشش بد با رفتار بد، و بعضي­ ها هم مثل اين دو تركيب عجيبي كه امروز ديدم.

به خودم مي­ گويم:

ادامه نوشته

نظاره



نظاره



نقل است که روزی بایزید پیش صادق (ع) بود. صادق گفت: آن کتاب از


طاق فروگیر.


بایزید گفت: کدام طاق؟


صادق(ع) گفت: مدّتی است تا اینجایی و این طاق را ندیدهای؟


گفت: نه. مرا با آن چه کار که در پیش تو سربرآرم؛ که نه به نظاره


آمدهام.


صادق گفت: چون چنین است باز بسطام رو که کار تو تمام شد! (1)


***


سر کلاس نشستهایم. به بغلدستیهایم گفتهام که امروز «نه به


نظاره آمدهام». یک امروز را تصمیم دارم نه به مدل کفش و لباس


همکلاسهایم کاری داشته باشم، نه به یادگاریهای روی دستۀ


صندلی، نه به لکّۀ لباس استاد و نه به هیچ چیز دیگر.


گفتهام امروز هیچ کس حق ندارد سر درس با من حرف بزند.


خلاصه خیلی چیزها گفتهام؛ هم به خودم و هم به دور و بریهایم.


حالا سر کلاس نشستهایم. استاد راه میرود و درس میدهد


و روی تخته مطلب مینویسد؛ مثل همیشه. امّا من گوش


میکنم و سر تکان میدهم و یادداشت برمیدارم؛ برعکس همیشه!


کلاس که تمام میشود

ادامه نوشته

رأی اعتماد

رأی اعتماد

همه در تب و تاب رأی اعتمادند.

من هم می روم سراغ دلم.

می خواهم ببینم به اعمالم رأی اعتماد می دهد؟

می خواهم ببینم بعد از این چند سال عمری که از خدا گرفته ام، بین خوبان عالَم چند نفر حاضرند برای موافقت با اعمال من نطق کنند؟

من هم مثل وزرای پیشنهادیِ همۀ دولت ها از خودم راضی ام. کار خودم را بلدم. من هم برای هر خطایم توجیه می سازم. آخر آخرش این است که بخوانم:

به حرص اَر شربتی خوردم

مگیر از من که بد کردم

بیابان بود و تابستان و آب سرد و استسقا1

نه برنامۀ عملیّاتی ای دارم برای روزهای زندگی ام؛ نه کارنامۀ درخشانی دارم از موفّقیّت های پیشینم. امّا تا دلتان بخواهد، توقّع چشم پوشی و اعتماد و... دارم.

به دلم می گویم: تو یک بار دیگر به من رأی اعتماد بده، قول می دهم گذشته ها را جبران کنم.

دل بینوا، درمانده از دست وعده های بی حساب و کتاب من، مرا حواله می کند به نطق مخالفان و موافقان.

باید بروم به درگاه خوبان عالَم، برای خودم شفیع بیاورم.

***

پ.ن: خدایا ما اگر محمّد و آل محمّد (ص) را نداشتیم، در این دنیا و آن دنیا کجا می رفتیم؟

پ.ن 2 : یکی نیست ما را با این اوضاعی که داریم از بندگی ردّ صلاحیّت کند!

 



1.. سنایی

شب و تنهایی

...

روزها كه هيچ، دور و برم حسابي شلوغ است و فرصتي براي تنها ماندن با پروردگار نيست. توي محل كار و خانه و پارك و سينما مشغول گذراندن لذّتبخش عمرم هستم.

شب‌ها هم خيلي دقيق و حساب شده، پاي اينترنت و چت و بعضي وقت‌ها شب‌نشيني با رفقا و اين جور كارها وقت مي‌گذرانم تا يك وقت هوس تنها شدن با پروردگار به سرم نزند.

اصولاً از تنهايي فراري‌ام. مجبورم مي‌كند به خودم و عمرم فكر كنم. مجبورم مي‌كند ...

...

ادامه نوشته

فطر


صدای بال ملائک؛



شمیم دلنواز بوستان های بهشت؛



هق هق گریه های وداع عاشقان؛



دست افشان شادمانۀ ملکوتیان بر عید بندگی؛



...

کائنات فطر زیبای فطرت انسان را به جشن ایستاده است.



بر درگاه بارگاه دوست، شرمنده و مستمند ایستاده ام به تماشا



: ای پروردگار لطف!



ای خداوندگار رأفت و مغفرت!



می شود دستان خالی مرا هم به حرمت این دل های مطهّر بپذیری؟


با هنرمندی جواد عزّتی



با هنرمندی جواد عزّتی


تقریباً همۀ بازی های تا امروزش را که دیده بودم دوست داشتم. از همه بیشتر بازی اش در طلا و مس. استثنایش هم نقش چندش آورش در قهوۀ تلخ.

دودکش را هم خیلی دوست داشتم. از همه بیشتر دیالوگ های هیجان انگیز هومن برق نورد. استثنایش هم نقش جواد عزّتی.

شخصیّت های سریال سر جای خودشان اند. هرکس به زیبایی، خودش است الّا جواد عزّتی.

و من نمی فهمم چه لزومی داشت حاج آقای سریال این قدر بد راه برود و این قدر بد حرف بزند.

دیالوگ هایش خوب اند. فضای داستان خوب است. شخصیتی که نویسنده نوشته مردمی و صمیمی و خوب است. تنها مقصّر، بازی جواد عزّتی است.

همین بازیگر، با همین جمله ها و با همین فضای داستانی می توانست طبیعی حرف بزند و طبیعی راه برود بدون اینکه چیزی از زیبایی یا پیام سریال کم شود.

و تنها چیزی که این میان قربانی بی توجّهی شده، حرمت لباسی است که لباس پیامبر است.

آیا رواست برای ساختن لحظاتی طنز، چنین حرمتی را ندیده بگیریم؟

***

بعداً نوشت: امشب قسمت آخر سریال پخش شد. الحق و الانصاف، امشب خیلی بهتر از قسمتهای قبلی بود. حرکات و رفتارهای ناخوشایند خیلی کمتر شده بود و شخصیت دل نشین تر دراومده بود. دستشون درد نکنه.

شب های قدر و شهادت مولای متّقیان (ع)

رمضان با تمام زلالی اش آمد. قطره قطره رحمت بارید و ذرّه ذرّه دل هایمان را به اوج نزدیک تر کرد.

حالا اوج رمضان رسیده. شب نزول قرآن مکتوب که نمی دانیم کدام یک از این شب هاست و شب عروج قرآن ناطق که می دانیم کدام یک از این شب هاست.

به هر بهانه ای که بیشتر به آن بها می دهیم بیایید همدیگر را بیشتر دعا کنیم.


دو تا نوشتۀ قدیمی مناسب ایّام تقدیمتان:

متن اوّل

متن دوم


نوشته های ماه مبارک رمضان

یه احتمالی هست که تا مدّتی نتونم بیام و مطلب جدید بذارم.

از طرفی ماه مبارک رمضان که می رسه عدّه ای از دوستان دنبال نوشته های مناسب این ایّام می گردن برای استفاده های مختلف.

ضمن تبریک پیشاپیش برای حلول این ماه پربرکت، چند تا از نوشته هام که توی حال و هوای این ماه مبارک نوشته شدن براتون می ذارم.

هرکس استفاده کرد چند تا صلوات نثار روح نازنین پدر بی نظیرم بکنه و عجّل فرجهم هم یادش نره.

التماس دعا.

متن اول

متن دوم

متن سوم

متن چهارم

عضو و روزگار و بنی آدم


عضو و روزگار و بنی آدم

 

پسرک کنار جدول افتاده بود. کيف سنگين و پر از کتاب و دفترش از يک طرف و دوچرخه‌اش که روي پاهايش افتاده بود، از طرف ديگر، اجازه برخاستن‌ به او نمي‌داد. از کنار ابرويش خون جاري بود و روي چشم‌ها و گونه‌هايش مي‌ريخت. مقصر، رانندۀ آن ماشين بود؛ ناگهاني سرش داد زد. پسرک هول شد و با دوچرخه به جدول کوبيد. حالا چند دقيقه‌اي هست که روي زمين افتاده و نمي‌تواند برخيزد. دوچرخه با تمام سنگيني‌اش روي پاهايش افتاده و او هر چه تلاش مي‌کند، بيهوده است. دقايق مي‌گذرند و ماشين‌ها می گذرند.



يکي نگاهي مي‌کند، سري تکان مي‌دهد و پايش را روي گاز مي‌فشارد. بايد برود و برسد به جايي که...

...

ادامه نوشته

هدیۀ روز معلم (داستان)

 

هدیۀ روز معلم

...

دفتر و کتاب زهره را که روی زمین ولو دید، حمید را بغل کرد و رفت که سراغ زهره را بگیرد. زهره‌اش دم در داشت با دختر خانم امجدی حرف می‌زد با آب و تاب تمام می‌گفت: حالا صبر کن بهاره خانوم! صبر کن روز معلم بشه! پارسال مادر من به خاطر حمید مرخصی گرفته بود، یادته چقد پُز دادی گفتی مادر من هفته معلم کلی کادو گرفته؟ حالا امسال مسابقه می‌ذاریم ببینیم مادر کی بیش‌تر کادو می‌گیره.

بهاره هم دهنش را کج کرد و گفت: مادر من معلم ابتدائیه. تمام بچه‌های کلاس براش کادو می‌یارن. ولی مادر تو چی؟ معلم راهنمایی، اونم زبان. هیشکی زبان دوست نداره که برای معلمش هدیه بیاره. معلومه مادر من برنده می‌شه.

صدای بغض‌آلود زهره پیچید که: نخیرم. مادر من که خیلی مهربونه، همه دوستش دارن.

دیگر طاقت نیاورد؛ صدا زد:

...

ادامه نوشته

و ماجرا از یک سیب آغاز شد (12)

 

·        زن آمده بود با کوزه ای خالی. تشنگی اش را به دوش کشیده بود؛ از سفالِ سؤال، کوزه ای ساخته بود و آمده بود در محضر زلال ترین باران زانو زده بود تا کوزه اش را پر کند.

باران، مهربان بود. سخاوتش از سر و روی کوزه سر ریز شد. زن پرسید و پرسید. سیراب شد. جان گرفت. امّا شرمگین از جسارت پرسش های پی در پی، از زلال مهربان عذر خواست. باران دوباره با مهری مضاعف باریدن گرفت و از زن خواست کوزۀ سؤالاتش را همواره و هر لحظه، بی هیچ خودداری و آزرم، با خود بیاورد و لبریز از پاسخ های زلال، باز گرداند. (۱)

 

[1] . بحارالانوار، ج2، ص 3، ح 3.

و ماجرا از یک سیب آغاز شد (11)

· 

       «و یُطعمون الطّعام علی حُبّهِ مسکیناً و یتیماً و اسیراً * إنّما نُطعِمُکُم لِوَجهِ اللّه لا نُریدُ مِنکُم جزاءً وَ لا شُکوراً»

دوباره می خوانم آیات سورۀ دهر را: « وَ جَزاهُم بِما صَبَروا جَنّةً و حریراً». آیا پروردگارم، به بانوی بهشت، وعدۀ بهشت و حریر می دهد؟! آیا بهشت را بی حضور او معنایی هست؟! آیا در لحظۀ افطار، سه روز متوالی، گرسنه ماندن (۱) را به آرزوی جنّت و حریر، تحمّل کردند و آن ایثارِ مثال زدنی معاوضه ای بیش نبود؟ که طعام این جهانی بدهیم و طعامِ آن جهانی بگیریم ؟! آیا سرانجام در برابر تمامِ اعمالِ نیکمان «خور و خواب و خشم و شهوت» پاداشمان خواهد بود ؟!

به کلمات شک دارم. به گنجایششان، به توانشان برای بر دوش کشیدن معانی شک دارم. یا نه، به درک کوچکمان از معانی، به تجربه های حقیرِ زمینی، به...

و آفریدگار ما چه خوب شناخته ما را که برای فهم ناقص ما ملموس و محسوس سخن می گوید!

امّا «حوراء انسیّه» نیازی به این تعاریف ندارد. او به نحو اتمّ و اکمل می شناسد این مفاهیم را. نور فاطمه (س) پیش از خلقت آسمان ها و زمین خلق شده بود و در حُقّه ای در زیر ساقۀ عرش،

به تسبیح و تقدیس و تهلیل و تحمید مشغول بود. (۲) 

و این ساقۀ عرش چه می دانیم کجاست و آن مقام تجلّی اسماء اعظم در کجای درک ما می گنجد؟ همین قدر شاید بتوانیم دانست که احاطۀ وجودی زهراء (س) بر آسمان ها و زمین، حاصل تقدّم ذاتی نور الهی اوست. وجه حورایی زهرای اطهر (س) از این انسیّۀ بی مانند، مَلَکی متصل به بهشت ساخته است. مشتاقان وصل! بشتابید؛ اینک «کوثر»: «وَ سَقاهُم رَبُّهُم شراباً طَهوراً»



۱. العمدة، ص 322.

۲.

بحارالانوار، ج43، ص 4، ح 3.

و ماجرا از یک سیب آغاز شد (10)

·

        از کنار مزار شهدا می گذرم؛ عطر دل انگیز سیب مرا فرا می خواند. بانوی بهشت، هر صبح شنبه فرهنگنامۀ شهادت را مروری دوباره می کرده و بر مزار شهدای احد، میثاق جاودان عشق را به تلألوئی تازه می نشانده است.[1]

    تسبیح گِلین کوچک خود را از خاک تربت عموی شهیدش، حمزه تدارک کرده بود و آن تسبیحات آشنا را که  مونس لحظه های پس از نمازمان شده اند، با آن تربت مقدّس شمارش می کرد. زیباتر از این، چگونه می آموختمان معرفتِ جایگاهِ «قُتِلوا فی سبیل الله» را؟



[1] .بحارالانوار، ج43، ص 90، ح 13.

و ماجرا از یک سیب آغاز شد (9)

 

·          خانه اش از حضور همواره منوّر او، گرم و پرمهر بود. نه دستاس فرصت می کرد دلتنگ ملاقات با دستان مبارکش گردد و نه دود آتش تنور بی قرار پیراهن مقدّسش. (۱) با یک دست کودکش را در آغوش می گرفت و با یک دست امور منزل را سر و سامان می داد. نُه سال در خانۀ مولا و همسرش خانه داری کرد و از هر نامحرمی روی پوشاند. تنها به گاه کارزار، برای یاری پدر می شتافت؛ پرستاری می کرد و تیمار می نمود و روحیّه می بخشید.(۲) نُه سال خانه داری، همسرداری، فرزند داری و سجّاده داری کرد.

امّا عاقبت روزی رسید که برای ادای تکلیف، نه تنها به پشت در خانه و مسجد شهر آمد، بلکه تک تک کوچه های مدینه و خانه های اصحاب را با پاهای مبارکش درنوردید و بر در کوفت و عهد و بیعت ها را یادآوری کرد.

نهضتی بر پا نمود و برای احقاق حقّی عظیم آنچه در توان داشت، به میدان آورد.

تمام لحظه های زندگی اش، برای دل های سخن پذیر، کلاس درس «زمان شناسی» بود.

 

۱.  بحارالانوار، ج43، ص 151، ح 7. و علل الشّرایع، ج 3، ص 366، ح 1: « ... إنّها ... طحنت بالرّحی حتّی مجلت یداها ... و اوقدت النّار حتّی دکنت ثیابها...»

۲.  فاطمة الزهراء من المهد الی اللّحد، ص 159.

و ماجرا از یک سیب آغاز شد (8)

· 

         یک شب دیگر از همان شب های همیشگی بود. از همان شب هایی که نور فاطمه(س) در محراب عبادت می درخشید و برای ملائک، از آسمان، چون ستاره ای فروزان در زمین، خودنمایی می کرد. از همان شب ها که به خاطرش، فاطمه را «زهراء» نامیدند. (۱)

در محراب عبادتش نشسته بود و یک به یک، فرد به فرد، انسان ها را به دعای خویش، شرافت می بخشید. گفت و گفت. نام برد و شمارش کرد؛ تا صبح. از همسایه و دوست و مهاجر و انصار و ... بی آنکه از خود نامی ببرد و چیزی بخواهد.

کریم کوچک اهل بیت (ع) شاهد لحظه های ناب عبادت مادر بود. درس می گرفت و رشد می یافت و برای راهبری امّت، توشه بر می چید. صبح که از مادر جویای علّت شد و «الجار ثُمّ الدّار» را شنید، (۲) دانست که فردا در ساباطِ بی وفایی، باید بیش از همه، گمراهانِ سست عهدِ امّت را دعا فرماید که «جار» ند، نه «دار».

و من سر به زیر افکنده و شرمنده، دعاهای تا دیروزِ خود را مرور می کنم!

 



۱. بحارالانوار، ج43، ص 12، ح 6.

۲. بحارالانوار، ج43، ص 81، ح 3.

و ماجرا از یک سیب آغاز شد (7)

· 

         سجّاده ام همیشه بوی بهشت دارد. به گمانم بانوی بهشتی ام بیشترین ساعات عمر پرنورش را اینجا گذرانده است. دست برداشته ام به دعا. چه بخواهم از غفورِ ودود؟

 

جبرئیل آمده بود. از سوی رحمانِ رحیم برای فاطمۀ دردانۀ آفرینش، سلام آورده  بود و خبر. خبر این بود که: هر چه می خواهی بخواه که اجابت خواهد شد.

پاسخ زهرا همچون هموارۀ حیاتش، درخور جایگاه فاطمی اش بود: « لذّت خدمت پروردگار مرا چنان به خود مشغول داشته که درخواست کردن را  جایی نمانده است. من خواسته ای جز لقای او ندارم.»

پدر، آن چنان که شایستۀ رحمةٌ للعالمینی اش بود، این لحظه را قدر دانست. دست بلند کرد و بانوی درخواست های بزرگ را به دست فرا آوردن فراخواند. چنین خواستند: «اللّهمّ اغفِر لأُمّتی» .

چه باید می خواستند که درخور شأنشان باشد؟ چه باید می خواستند که درخور آن لحظه باشد؟

امّا فاطمه (س) به این بسنده نکرد. برای فردای امّت، تضمین گرفت! نوشته خواست از غفورِ ودود!

جبرئیل حریری سبز آورد که بر آن به خطّی از نور نوشته بود: «کَتَبَ رَبُّکُم علی نفسِهِ الرّحمة» جبرئیل و میکائیل بر این وعده شاهد شدند و پدر، دختر را امر فرمود وصیّت کند که این رقعه را در قبرش  گذارند و آن روز که زبانه های آتش، شعله کشد، وعدۀ پروردگار را طلب نماید.[1]

 

دستِ به دعا برداشته ام و چشمِ به زمین دوخته ام را بالا می آورم. خواسته هایم وسعت می گیرند. نگاهم اوج می پذیرد. از پروردگارم برای همه کس، برای همۀ خوبی ها و زیبایی ها، اجابت های آسمانی می خواهم.



[1] . ریاحین الشریعه، ج 1، ص 104؛ به نقل از اخلاق حضرت فاطمه (س).