یادم نیست کلاس چندم بودیم. ولی خوب یادمه که این شعر زیبای گلستان سعدی توی کتاب درسیمون چقدر برای ما تکون دهنده بود و تأثیر گذار.

جدیداً دوباره خوندمش و این بار یه جور دیگه روم تأثیر گذاشت. دلم می خواد شما رو هم توی این احساس شریک کنم.

اگه مایلید بفرمایید ادامه ی مطلب تا احساس جدیدم رو با شما در میون بذارم :

وقتي به غرور جواني بانگ بر مادر زدم، دل آزرده به كنجي نشست و گريان همي‎گفت: مگر خردي فراموش كردي كه درشتي مي‌كني؟

چه خوش گفت زالي به فرزند خويش        چو ديدش پلنگ افكن و پيل‌تن
گر از عـهد خــرديـت يــاد آمـــدي             كـه بـيچاره بودي در آغوش من
نكــردي تــو امـــروز بــر مــن جــفا           كـه تـو شيـرمـردي و من پيرزن