فطریّه (داستان)

تلویزیون روشن بود و گویندۀ خبر داشت مبلغ فطریّۀ امسال را اعلام


می کرد.


سارا بدو بدو رفت و از توی کیف مدرسه اش دفتر و مداد برداشت


و آمد کنار مادر نشست:


مامانی می خوای برات حساب کنم که ما چقد باید فطریّه بدیم؟


ببین این جوریه: باید سه تا سه هزار بنویسیم بعد با هم جمعشون کنیم.


غصّه نخور که سواد نداری؛ من خودم برات حساب می کنم.


ببین شد نه هزار تومن. باید فردا ببریم بندازیم تو صندوق.


مادر ساکت بود و سرش را انداخته بود پایین.سارا صورت کوچولوی


بی رنگش را برد زیر صورت مادر و گفت: برات حساب کردم.


فکر کردن نداره.


بعد دوباره صاف نشست و تند و تند شروع کرد به تعریف کردن:


پارسال که باباجونم بود،...

...

ادامه نوشته

فطر


صدای بال ملائک؛



شمیم دلنواز بوستان های بهشت؛



هق هق گریه های وداع عاشقان؛



دست افشان شادمانۀ ملکوتیان بر عید بندگی؛



...

کائنات فطر زیبای فطرت انسان را به جشن ایستاده است.



بر درگاه بارگاه دوست، شرمنده و مستمند ایستاده ام به تماشا



: ای پروردگار لطف!



ای خداوندگار رأفت و مغفرت!



می شود دستان خالی مرا هم به حرمت این دل های مطهّر بپذیری؟