فطریّه (داستان)

تلویزیون روشن بود و گویندۀ خبر داشت مبلغ فطریّۀ امسال را اعلام


می کرد.


سارا بدو بدو رفت و از توی کیف مدرسه اش دفتر و مداد برداشت


و آمد کنار مادر نشست:


مامانی می خوای برات حساب کنم که ما چقد باید فطریّه بدیم؟


ببین این جوریه: باید سه تا سه هزار بنویسیم بعد با هم جمعشون کنیم.


غصّه نخور که سواد نداری؛ من خودم برات حساب می کنم.


ببین شد نه هزار تومن. باید فردا ببریم بندازیم تو صندوق.


مادر ساکت بود و سرش را انداخته بود پایین.سارا صورت کوچولوی


بی رنگش را برد زیر صورت مادر و گفت: برات حساب کردم.


فکر کردن نداره.


بعد دوباره صاف نشست و تند و تند شروع کرد به تعریف کردن:


پارسال که باباجونم بود،...

...

ادامه نوشته

هدیۀ روز معلم (داستان)

 

هدیۀ روز معلم

...

دفتر و کتاب زهره را که روی زمین ولو دید، حمید را بغل کرد و رفت که سراغ زهره را بگیرد. زهره‌اش دم در داشت با دختر خانم امجدی حرف می‌زد با آب و تاب تمام می‌گفت: حالا صبر کن بهاره خانوم! صبر کن روز معلم بشه! پارسال مادر من به خاطر حمید مرخصی گرفته بود، یادته چقد پُز دادی گفتی مادر من هفته معلم کلی کادو گرفته؟ حالا امسال مسابقه می‌ذاریم ببینیم مادر کی بیش‌تر کادو می‌گیره.

بهاره هم دهنش را کج کرد و گفت: مادر من معلم ابتدائیه. تمام بچه‌های کلاس براش کادو می‌یارن. ولی مادر تو چی؟ معلم راهنمایی، اونم زبان. هیشکی زبان دوست نداره که برای معلمش هدیه بیاره. معلومه مادر من برنده می‌شه.

صدای بغض‌آلود زهره پیچید که: نخیرم. مادر من که خیلی مهربونه، همه دوستش دارن.

دیگر طاقت نیاورد؛ صدا زد:

...

ادامه نوشته

زیارت

زیارت

پشت گروهی بزرگ گیر افتاده بود. راه باریکی بود به سمت ضریح که یک طرفش دیوار بود و یک طرفش نرده های چوبی مخصوص. نمی شد کاری کرد. مجبور بود با حوصله و آرام آرام پشت سر همین خانم های پا به سن گذاشته، سانتی متری قدم بردارد به طرف ضریح.

صحبت هایشان را می شنید. هرکدام با زبانی و لهجه ای. اشتیاق زیارت در روز رحلت به قم کشانده بودشان.

دختر جوان نگاهی به آرامش و اشتیاق خانم های اطرافش انداخت و نگاهی به کلافگی و دستپاچگی خودش و نگاهی به انبوه جمعیّتی که در اطراف ضریح برای رسیدن به مشبّک های معطّر تلاش می کردند.

مادرش در خانه منتظرش بود. خودش را از میان جمعیّت بیرون کشید و کنار ستون ایستاد. از همان جا هر چه می خواست، خواند و گفت و برگشت.


***

خدایا شکرت که در جوار کریمه ات ساکنیم و هر زمان دلتنگی های زمینی و آسمانی گریبانگیرمان شوند، درهای دارالشّفای دختر موسی (س) بر رویمان گشوده است!

رباب (داستان)

رباب

 

بر عکس همه ی خانم‌های دیگر که با آرامش و لبخند وارد می‌شدند، رباب سراسیمه و با عجله پرید تو و در را پشت سرش بست. نوزادش را به سینه فشرد؛ چادرش را مرتّب کرد و با نگاه نگران دنبال‌ جایی برای نشستن گشت.

کبری خانم دیس خرما به دست، از آشپزخانه بیرون آمد و همین که رباب را دید، چشم‌هایش گرد شد. هیجان زده گفت: سلام رباب خانم! بفرما، بفرما اینجا تکیه بده. بعد هم با حالتی که تعجّب و سؤال از آن می‌بارید، خواهرش را نگاه کرد و دو نفری شانه‌هایشان را بالا انداختند که یعنی: «چه می‌دونم والّا!»

اکرم خانم گرم صحبت بود و داشت برای نرگس خانم از دختری که برای برادرزاده‌اش انتخاب کرده بود، مي‌گفت. همین طور یک ریز حرف می‌زد که ناگهان رباب را دید. یک لحظه خشکش زد. به نرگس خانم نگاهی انداخت و گفت: ببینم، مگه این رباب چند روزه بچّه‌اش به دنیا اومده؟



ادامه نوشته

من دنبال کار و تو دنبال شوهر!

 

موضوعات وبلاگم رو مرور کردم و دیدم قسمت داستان و طنز خالیه.

بنابراین یه داستان طنز زیبا که پارسال نوشته بودم تقدیم می کنم.

لبتان همواره خندان باد.

 

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

ادامه نوشته