زندگی ایده‎آل

زندگی ایده‎آل

پرسیدم: زندگی ایده‎آل چیست؟

لیلا گفت: یک شوهر خوش تیپ و عاشق.

مهتاب گفت: یک شوهر خیلی پولدار دست و دل باز.

محمود گفت: پشت میز محل کارم بنشینم و در آرامش منتظر حقوق آخر ماهم باشم؛ بدون استرس اجارهٔ خانه و قسط و قرض.

مادربزرگم گفت: هر ماه یک زیارت حسابی بروم و یک دل سیر توی هر حرمی بنشینم.

دختر همسایه گفت: کنکورم را بدون دردسر پشت سر بگذارم، یک دانشگاه خیلی خوب قبول شوم، با دوستانم دورهٔ دانشگاه را خوش بگذرانم و یک شوهر خوب هم همان جا پیدا کنم.

اکبر آقا گفت: قیمت طلا و ارز هر روز بالاتر برود و من بتوانم ...

ادامه نوشته

درس­‎های آدم برفی

درس­‎های آدم برفی


تو آدمي و من آدم برفي.

تو مرا مي‎­سازي تا با سرماي من سرت گرم شود؛ من ساخته مي­‎شوم تا

با تو هزاران حرف بگويم؛ اگر بشنوي.

حرف‎­هاي من، همه درس‎­اند.

همان جا پشت پنجره، كنار بخاري گرمت بنشين و درس‎­هاي مرا مرور كن:

 

ـ اسمم هميشه همين است: «آدم»برفي. مرا به شكل­‎هاي مختلف

مي­‎سازند؛

بعضي زيبا و بعضي نازيبا؛ امّا هر چه هست اسمم هميشه همين است:

«آدم» برفي.

اسم تو هم هميشه همين است: «آدم».

پس مثل من به سفيدي‎­ات بينديش و آن را حفظ كن، نه به زيبايي ظاهرت.

 

ـ تا وقتي قابليّت شكل‎پذيري داري، مي­‎توان آدمت كرد. اگر يخ زدي و

غير قابل تغيير شدي، يا زير پاها مي­شكني، يا با پارو به كناري انداخته

مي­‎شوي.

پس انعطاف‎پذير باش.

 

ـ حتّي اگر طولاني‎­ترين عمر آدم برفي­‎ها را هم داشته باشي، بايد باور كني

روزي آن خورشيدي كه تو را ذوب مي‎كند مي‎­آيد و تو مجبوري كه ذوب شوي.

پس به بودنت دل نبند.

 

ـ هوسِ ساختنِ من، كودك درون همه را بيدار و پير و جوان را دست به كار

مي­‎كند. تو چه؟ تو هم ميتواني كسي يا چيزی را بيدار كني؟

 

ـ من يكدستم. درون و بيرونم همه خالص و سفيد. ظاهر و باطنم،

بي كوچك­ترين تفاوتي مرا نشان ميدهند. تو چه؟ آيا ظاهرت آينۀ

باطنت هست؟

 

ـ در عمق سياهي شب، به نمايندگي از تمام سفيدي­‎ها مي‎­ايستم و

از دور ديده مي‎­شوم تا سفيدي در انبوه سياهي فراموش نشود. تو هم

مي­‎تواني در وسط سياهي قد عَلَم كني؟

 

ـ مرا، هم دست­‎هاي كوچك مي­‎سازند، هم دست‎­هاي بزرگ. تو آن قدر

ساخته‎شدني هستي كه از كوچك و بزرگ بياموزي و ساخته شوي؟

 

ـ وقتي عمرم تمام مي‎­شود، آب مي‎­شوم و جاري. تو هم مي­‎تواني بعد

از پايانت، جاري بماني؟

 

...

بيا چشمانمان را به ديدن و آموختن عادت بدهيم تا تمام ذرّات جهان،

آموزگاران ناب تكاملمان شوند.

 

 

بهمن  87

 

عزّت نفس کیلویی چند؟

باشد؛ قبول. دولت خوب عمل نکرد، قبول. در تعیین افرادی که سبد کالا بهشان تعلّق می‎گرفت دقّت خوبی نداشت، قبول. در شیوۀ اجرای طرح ضعف داشت، قبول.

ولی شما را به خدا خلق این صحنه‎های خجالت‎آور هم تقصیر دولت است؟!! ... (چند عکس برای نمونه در ادامۀ مطلب گذاشته‎ام)

تربیت چنین انسان‎هایی که ذرّه‎ای عزّت برای خودشان قائل نیستند هم کار دولت بوده؟! به نظر من نه این دولت، نه دولت قبلی، و نه دولت‎های قبل‎تر می‎توانسته‎اند چنین کار فرهنگی عظیمی انجام بدهند!

یعنی این مسأله اصلاً دولتی نیست.

اتّفاقی است که در درون روح انسان‎ها می‎افتد. عدّه‎ای آنقدر عزّت نفس دارند که در سخت‎ترین وضعیّت هم با سیلی صورتشان را سرخ نگه می‎دارند و عدّه‎ای دیگر با اینکه فشار خارج از تحمّلی بر دوششان نیست، می‎توانند چنین صحنه‎هایی بیافرینند!

نمی‎خواهم بگویم سختی تنگدستی را درک نمی‎کنم؛ چون آن را با تمام وجودم چشیده‎ام. نمی‎خواهم فشارهای اقتصادی بر گُردۀ مردم را انکار کنم.

می‎خواهم بگویم «عزّت نفس» اخلاق خیلی قشنگی است. «حرمت مؤمن» نزد خدا از «کعبه» هم بالاتر است.

شما را به خدا یکی بگوید آیا ملّت ما تا این حد گرسنه است؟؟ مگر خدای ناکرده دچار قحطی چند ساله بوده‎ایم؟

حتّی و حتّی اگر چنین بود، باز هم ارزش این قدر ذلّت کشیدن را نداشت.

حالا این وسط، رسانه‎های بیگانه از این طبع خفیف عدّه‎ای هموطن ما استفاده کرده‎اند و عکس‎های تلخ این صحنه‎ها برایشان شادی آورده است!

اگر من جای دشمن بودم پیش خودم می‎گفتم پس می‎شود به این مردم حمله کرد! انگار خیلی خسته و گرسنه‎اند!

ما بچّه‎های همان نسلی هستیم که هشت سال، بار سختی‎های عظیم جنگ را بر دوش کشیدند و تجربه‎ای را به نمایش گذاشتند که دشمن از ترس تکرار شدنش، فقط دربارۀ گزینۀ نظامی روی میزش «حرف می‎زند». فقط «حرف می‎زند»!

خدایا! کمکمان کن آبروی ارزشمند این ملّت را به چند دانه تخم مرغ و چند گرم پنیر نفروشیم!

به شانه‎هایمان توان کشیدن بارهای سنگین‎تر از این عنایت فرما!


ادامه نوشته

ارمغان سفر 4

پیشکسوت

مغازه خیلی شلوغ بود.خانم فروشنده تند و تند جواب مشتریها را که از هرطرف سؤالپیچش می‎کردند می‎داد و تمام مدّت زیرچشمی ما را نگاه می‎کرد.

ما هم مثل بقیّه چندتا قیمت پرسیدیم و مشغول انتخاب شدیم.

تمام مدّت ما را برانداز میکرد؛ مثل بقیّۀ آدمهایی که این دو روزه دیده بودیم. پوشش خودش بد نبود؛ به نسبت بقیّۀ انسانهای آن اطراف! لااقل آرایشش مثل شب عروسی نبود!

آخرش طاقت نیاورد: دختراتون عادت کردن به چادر سر کردن؟

با تعجّب به دخترهای راحت و آزاد خودم نگاه کردم. چادر آستیندار لبنانی بچّه‎ها خیلی راحت‎تر و بی دردسرتر از آن بود که انتظار داشته باشم کسی چنین حرفی بزند! ولی او این حرف را زده بود و ته آن حرف انگار سرزنشی نهفته بود برای من که دخترها را توی این سنّ کم مجبور کردهام چادر سرکنند.

گفتم: بله. بچّهها خیلی سال است چادر سرمی‎کنند.

دختر بزرگم چهار - پنج ساله که بود با التماس و خواهش و تمنّای خودش، برایش یک چادر گلدار سرمهای با نوارهای گیپور سفید دوختم. به حدّی آن را دوست داشت که خدا می‎داند. از آن روز تا حالا چادری است.

دختر کوچکم کلاس اوّل ابتدایی که رفت، دیگر چادر گلدار را قبول نکرد و اصرار و التماس که بزرگ شده‎ام و چادر مشکی می‎خواهم.

حالا این خانم فروشنده از حجاب دوتا خانم چادری پیشکسوت! تعجّب کرده!

مرد همکار فروشنده روبرگرداند و گفت: خیلی کار خوبی کردهاید خانوم! خیلی کار خوبی کرده‌اید.

خانم فروشنده شالش را دو سانت جلو کشید و رفت سراغ مشتریهای دیگر.

 

بهمن 92

ارمغان سفر 3

سخت‎تر از یک کشور لائیک!

چندین سال پیش، در یکی از فروشگاه‎های ترکیه، با میزبانمان قدم می‎زدیم.

یک زن چادری، با دوتا دختر کوچولوی روسری به سر، وسط یکی از شهرهای ترکیه که چندان ایرانی به خود نمی‎بیند، صحنۀ غریبی بود.

نگاههای متعجّب که از هر طرف به سمت ما شلّیک می‎شدند، گاهی بی‎طاقت می‎شدند و می‎آمدند جلو: شما اهل کجا هستید؟

وقتی اسم «ایران» را می‎شنیدند، انگار جواب تمام سؤالاتشان را یکجا میگرفتند و تعجّبشان کلّاً خاموش میشد. برای آنها اسم  «ایران» توجیه کنندۀ خیلی چیزها از جمله حجاب دو تا دختر کوچولوی کم سن و سال بود.

بعضی‎ها ذوق می‎کردند برای دخترهایم؛ حتی کسانی که خودشان بی‎حجاب بودند. در آغوش می‎گرفتند و می‎بوسیدند و...

***

حالا رفتهایم قشم. در خاک  «ایران» اسلامی.

حجاب‎ها ناگفتنی و توصیفناکردنی! سر و وضع دخترها و پسرها و خانمها در حدّ فجیع.

آن وقت میان این همه قیافه، یک خانم چادری و کنارش دوتا دختر کوچولوی چادری. دختر کوچولوهایی که ریزنقش‎اند و از سنّ خودشان هم کوچکتر به نظر می‎رسند.

نگاهها سنگین است. بعضی حتّی برمیگردند و در حال دور شدن همچنان چشم از ما برنمی‎دارند.

پسرکم عصبی شده و کم کم کنترلش از دست می‎رود. دخترها کلافهاند و دلخور.

اینجا حتی از یک کشور لائیک بیشتر سخت گذشت!

***

شب که دور هم نشستیم مجبور شدم برای بچّه‎ها حرف بزنم تا کلافگی اذیتشان نکند.

***

حالا میفهمم کسانی که در شهرهای این چنینی زندگی میکنند چقدر برای تربیت مذهبی فرزندانشان مشکل دارند.

قطعاً پاداش و ارزش کار آنها نزد خدا خیلی بیشتر از مایی است که محیطی یکدست مذهبی داریم. شهرمان، خانواده و نزدیکانمان، دوستان بچّههایمان، و ... .

خدا توفیقاتشان را روز به روز بیشتر کند.

(دختر کوچولوم دربارۀ این موضوع توی وبلاگش یه چیزایی نوشته)

بهمن 92

ارمغان سفر 2

گروه کُر خانوادۀ ما

یکی از بخش‎های جدانشدنی و بسیار جذّاب سفرهای خانوادگی ما اینه که توی ماشین،  چهارنفری، یعنی من و سه تا بچّهها، سرود و مدّاحی و تواشیح می‎خونیم.

به هر حال کلّ خانوادۀ ما دستی در مدّاحی دارند و یکی از لذّت‎های بی‎بدیل زندگیمون اینه که دسته‎جمعی متنهایی رو که دوست داریم بخونیم.

البته جدیداً با کلفت شدن صدای گل پسرم، تبدیل شدیم به گروه کُر! و البته هماهنگ کردن پرده‎های صوتیمون با هم، کار سختی شده.

اینم بگم یکی از علّت‎های مهمّی که این کار فرهنگی رو توی خانوادهم و حتّی بین شاگردای دبیرستانیم انجام می‎دم اینه که به تأثیر این نغمههای عاشقانه در شدّت بخشیدن و حتّی گاهی عمق بخشیدن به باورهای اونا اعتقاد دارم. برای همین متن چیزهایی که می‏خونیم با وسواس انتخاب میکنم و هر جا که به نظرم بیاد با شأن اهل بیت تناسب نداره اونا رو تغییر می‎دم. (مثلاً به جای "حسین نمک مجلسامون" می‎خونیم "حسین هدف مجلسامون" و...)

گاهی دربارۀ محتوای چیزهایی که می‎خونیم و مفاهیمشون با بچّههام صحبت می‎کنیم و تحلیل می‎کنیم. بعضی وقتا براشون معنی عبارتها رو می‎گم. مخصوصاً تواشیح‎ها رو براشون معنی می‎کنم.

به هر حال توی این سفر هم مثل همیشه همسر محترم رانندگی می‎کرد و گروه کُر همخوانی.

اتّفاق جدیدی که افتاده بود این بود که وقتی بعضی از سرودها یا مدّاحی‎ها پیشنهاد می‎شد، با خوندن اونا مخالفت می‎شد. دقّت که کردم، دیدم اینا همون متنهایی هستن که سال‌های قبل خیلی دوستشون داشتیم و با اشتیاق میخوندیمشون، ولی حالا حوصلهشونو نداریم.

راستی چرا؟

تکراری شده بودن. جذّابیّتشونو از دست داده بودن.

رفتم توی فکر: اگه درست عمل نکنیم، کارهای مهمّی مثل نماز خوندن هم همین حالت رو پیدا می‎کنن.

برای پیشگیری از این اتّفاق غمانگیز، پیشنهادی دارید؟

***

لینک بعضی از سرودها و مدّاحی‎هایی که توی ماشین می‎خوندیم در ادامۀ مطلب گذاشتم. شاید دوست داشته باشید بشنوید.

ادامه نوشته

ارمغان سفر 1

برادروار

سفر، زیبایی و شیرینی و خوشی دارد، به اضافۀ کولهباری از خاطره و تجربه.

این سفر هم پر بود از همین خاطره‎ها و تجربهها.

بعضی از این یادگارها را اینجا مینویسم. بعضی‎هایشان درس زندگی بودند. خوب است یک جایی برای خودم نگهشان دارم.

اوّلین بار بود که خلیج همیشه فارس را از نزدیک می‎دیدم. مبهوت رنگ آبی زیبایش شده بودم. هر وقت دریای خزر را می‎دیدم، دادم در می‎آمد که چرا یک عمر به ما میگفتند دریا آبی است؟ این رنگ که بیشتر شبیه سبز است! امّا وقتی دریای جنوب را دیدم معنی "آبهای نیلگون خلیج فارس" را با تمام وجود فهمیدم. آنقدر زیبا و چشمنواز بود که از نگاه کردن سیر نمیشدم.



شاید جالب‎ترین قسمت سفرم این بود که در هفتۀ وحدت، اوّلین بار در منطقهای بودم که شیعه و سنّی در کنار هم برادروار زندگی می‎کردند.

خاطرههایی از این اتّفاق در ادامۀ مطلب:

ادامه نوشته

اهل توبره و آخور بود!

اهل توبره و آخور بود!

... سرزمين كوچكي داشت براي خودش كه بايد امور آن را به سر منزل مقصود مي­‎رساند؛ اداره‎­اي، شركتي، معامله‎­اي يا تجارتي، فرقي نمي­‎كرد. او كه يك نفر نبود! او تمام اهالي توبره و آخور بود! تمام كساني كه «لاتأكلو أموالَكم بينكم بالباطل»3 به گوششان نخورده؛ تمام كساني كه ...



نه! سزاوار ساكنان سرزمين ايمان نيست اين چنين زيستن! بگذار بخوانم برايشان نداي شيرين آسمان را.

ـ كجاييد؟ آي اهالي!

ـ بر توبرۀ جيب مردم؛ بر آخور شركت و اداره؛ هر جا كه «چيزي» باشد كه «خوردني» باشد به حتم!

ـ آن وقت دهانِ جويدن و حلقِ بلعيدن، گوشِ شنيدن را به تبعيد مي­‎فرستند! بشنو! ...

ادامه نوشته

ما بی‎صاحب نیستیم

در دیدگاه‎های پست قبلی، دوستان به نکته‎هایی اشاره فرموده بودند که کامل‎کنندۀ موضوع بود.

مطلب این پست وبلاگ هم در راستای تکمیل همان نکته‎ها و دیدگاه‎هاست.

باز هم از محضر اندیشۀ دوستان استفاده خواهیم کرد و از دیدگاه‎های ارزشمندشان استقبال می‎کنیم.



ما بیصاحب نیستیم


نماز خیلی وقت بود که تمام شده بود. اکثر خانمها رفته بودند. من هم چادر نماز و سجّادههای خودم و دوتا دخترم را تا کردم و گذاشتم توی کیسههایشان. دخترها چادرهای مشکی‎شان را سر کردند و راه افتادیم. خانم جوانی که از اوّل ورودمان به مسجد حواسش به ما بود، صدایم کرد: ببخشید خانوم!

        - بله. با منید؟

       - اینا دخترای خودتونن؟

       - بله.

       - میشه برای منم خیلی دعا کنید؟

       - دعا که می‎کنم، ولی چه دعای خاصّی منظورتونه؟


ادامه نوشته

بچّه یا فاجعۀ هیروشیما


بچّه یا فاجعۀ هیروشیما



با قیافۀ اخمو و دمق وارد شد. کیفش را روی میز انداخت و بیحوصله نشست پشت میز. انگار اصلاً مرا نمی‎دید. صدایش زدم:

سلام خانم شرفی! چیزی شده؟

سرش را بلند کرد و با بی‎حالی گفت: سلام. ببخشید حواسم نبود، ندیدمتون.

-       - چی شده؟ انگار خیلی ناراحتی؟

-       - چی بگم والّا؟ دیگه خسته شدم از بس به این و اون جواب پس دادم.

-       - جواب برا چی؟ مگه چی کار کردی؟

-       - به تک تک خانومای فامیل و همسایه و اداره و خیابون و بیابون باید جواب پس بدم که چرا سومین باره باردار شدم و خیلی هم از این موضوع خوشحالم!

-       - آها! پس دوباره قضیّۀ بچّهست.

-       - آره دیگه. خسته شدم. این همه کار حروم...

ادامه نوشته

باور

باور

مي‌گفت: اين كارا مال پيرمرداست. اين مجلسا با روحيّۀ جووناي امروز تناسبي نداره. چه معني داره يه عدّه دور هم جمع بشن، تو سر و سينه‌شون بزنن و هِي گريه زاري كنن؟ جووناي امروز دنبال شادي‎اَن، دنبال هيجان‎اَن.

مي‌گفتم: جووناي امروز فقط دنبال شادي و هيجان نيستن؛ دنبال آگاهي‎اَن، دنبال دونستن، دنبال آرماناي بلند.

مي‌گفت: خُب منم همينو می‎گم ديگه. مي‌گم اين مجالس گريه و زاري، هيچ‌كدوم از اين مشخّصاتو نداره. يه مشت خرافه قاطيِ تاريخ كردن و براي گرم كردن و رونق دادن بازار مدّاحا و سخنرانا، به خورد مردم دادن. ولي اين حرفا رو عوام قبول مي‌كنن. جووناي امروزي روشنفكرن؛ تحصيل كرده‌ان، از دنيا و پيشرفت و علم خبر دارن. دنبال اين حرفا راه نمي‌یفتن.

ديدم اين‌طوري نمي‌شه. با حرف نمي‌شه قانعش كرد. با خودم بردمش به يكي از مجالس روضه‎خونی. نشوندَمِش به تماشا.

اوّل مثل برق‌زده‌ها وايستاده بود و نگا مي‌كرد. بعد موضع‌گيري كرد كه: آبروي هرچي جوونه، بُردن. اينا همه‌شون عوامن. چيزي از دنيا سرشون نمي‌شه.

آوردمش پيش بچه‌هاي هيئت تا باهاشون آشنا بشه. از دانشجوي مهندسي الكترونيك تا كارشناسي ارشد رايانه؛ از شاگرد اوّل دبيرستان تا مدرّس پيش‌دانشگاهي و استاد فلسفه؛ همه جور آدمي بينشون بود.

شروع كرد به نصيحت كردن: از شماها بعيده. عمرتون رو داريد پاي چي مي‌ريزيد؟ شما كه تحصيل كرده‌ايد، مثلاً فهميده‌ايد، شماها جوونيد و... .

بچّه‌ها يكي يكي حرف زدن. هر كدوم، از انگيزه‌هاشون و از چيزايي كه توي مكتب امام حسين(ع) و از مجالس امام حسين(ع) به دست آورده بودن، گفتن.

از اينكه مكتب حسين(ع) مكتب آگاهيه، مكتب شجاعته. اينجا ياد مي‌گيري راهي كه با آگاهي انتخاب كردي، از جونت هم ارزشمندتره؛ از بچّه‌ها و خونواده‌ات هم باارزش‌تره.

اون شب، فقط بغض كردنش رو ديدم و اشكي كه توي چشماش جمع شده بود؛ ولي از فردا شب حضور هميشگي‌ش توي مجالس هيئت شروع شد.

اون باوري رو كه سال‌ها دنبالش مي‌گشت، پيدا كرده بود.

 

آبان 88

یک پیشنهاد خوب برای شیر مدارس


یک پیشنهاد خوب برای شیر مدارس

دوباره قرار شده شیر رایگان به مدارس بدن. اینو دیشب جناب رئیس جمهور فرمودن.

یادم اومد که چند سال پیش هم همین طرح توی مدارس و مهد کودکها اجرا می‎شد ولی ناگهان منقرض شد. وقتی از مدیر مهد کودک پرسیدم که چرا، گفت: مسئولای محترم، موقع حساب کردن هزینهها، فقط پول شیر رو حساب کرده بودن؛ یادشون رفته هزینۀ کرایۀ ماشینی که این شیرها رو به مدارس و مهدها می‎رسونه حساب کنن. حالا کم اووردن!

وقتی رئیس جمهور محترم دیشب دوباره این موضوع رو مطرح کردن، دلم می‎خواست یه پیشنهاد خیلی خوب بهشون بدم.

واقعیت اینه که هزینۀ کرایه ممکنه حتی از پول خود شیرها هم بیشتر بشه. بنابراین من به این نتیجه رسیدم که میشه طرح بهتری داد: برای هر مدرسه یک عدد گاو شیرده تهیّه کنن.

فواید این کار خیلی زیاده. از جمله اینکه بچّه‎ها در زمینۀ جانورشناسی یه تجربۀ زنده خواهند داشت. می‎شه شیر اضافه رو فروخت به همسایه‎ها تا دیگه لازم نباشه خانواده‎ها همیاری اجباری با پاکتهای مدرسه در طول سال داشته باشن!

سرگرمی زنگای تفریح بچه‎ها هم جور می‎شه و خلاصه بسیار فواید دیگه.

اگه دولت محترم نتونست طرح من رو اجرا کنه و خواست طبق گذشته عمل کنه، لااقل این نصیحت رو از این حقیر بپذیرن: چون این اتّفاق سابقه داشته عرض میکنم؛ لطف کنن بعد از اینکه لیوانها رو پر از آب کردن، فراموش نکنن اون چند قطره شیر رو توش بریزن!

عروسی داریم

عروسی داریم 

خواستگار آمده برایم، توپ! در حدّ لالیگا! ولی پدرم انگار اصلاً متوجّه موقعیّت نیست. مدام دست دست می‌کند. دیگر کفری شده‌ام. به مادرم گفتم: امشب می‌شینم حرفامو به بابا می‌زنم. بهش می‌گم یا این یا هیچ‌کس. مادرم می‌گوید: دختر شرم و حیام خوب چیزیه! بابات که هنوز چیزی نگفته. داره پرس و جو می‌کنه. اگه خیالش راحت بشه، با تو هم صحبت می‌کنه.

می‌گویم: شرم و حیا دیگه چیه؟! این حرفا دیگه قدیمی شده! من تشخیص داد‌م اینو می‌خوام، تموم شد رفت!

*

خواستگار آمده بود برایش، محشر! در حدّ آسمان هفتم! پدر، هم این را خوب می‌شناخت، هم آن را. کنار دخترکش نشست و خبر خواستگاری را داد و جواب خواست.

رنگ مهتابی چهرۀ زیبایش، سرخابی شد و دانه‌های

...

ادامه نوشته

به اندازۀ يك وضو



به اندازۀ يك وضو


...

دارد مي‌رود براي وضو گرفتن. از ميان سبزه‌زارها و درختان سر به فلك كشيده مي‌گذرد. تمام حواسش را جمع كرده كه ذرّه‌اي از اين همه جلوه و زيبايي از قاب چشمانش بيرون نماند. هر قدمي كه بر مي‌دارد، مي‌ايستد به تماشاي جلوه‌اي، نقش و نگاري، طرح و رنگي. ساعت‌ها گذشته است و او همچنان غرق تماشاست.

يك مرد با چهرۀ آرامش‌بخشي كه نور از آن مي‌تراود، با عجله مي‌رسد كنارش: كشتي را يادت نرود؛
...

ادامه نوشته

گشتیم نبود


تجلی فرهنگ غربی در دنیای لوازم التحریر!/ کارتون: سجاد جعفری

گشتیم نبود

رفته بودم لوازمالتّحریر بخرم. وارد مغازه که شدم، چشمانم از تماشای آن همه رنگهای شاد و جذّاب به وجد آمد. با هیجان جلو رفتم و لابهلای قفسهها دنبال چیزهایی گشتم که قابل انتخاب و خرید باشند.

همین طور که دفترها و خط‎کشها و دفترچههای یادداشت و... را بالا و پایین می‎کردم، تصویری توی ذهنم مرور می‎شد: کامیونی که جلوی ما توی جاده میرفت و روی گلگیرهایش نوشته بود: «گشتیم نبود؛ نگرد، نیست!»

هرچه نمی‎خواهم هست و هرچه میخواهم نیست. از باربی و سیندلا و بن تن، تا میکی موس با ژستهای ضد تربیتی و... .

آخر سر بعد از کلّی گشتن، مجبور میشوم چند وسیلۀ ساده و بیرنگ و لعاب بخرم و برگردم.

***

بچهها را بردهام مدرسه. هممدرسهایها که میآیند، روی کیف‎هایشان با تنوّعی باورنکردنی، همان تصویرها خودنمایی می‎کنند.

مدرسه شده نمایشگاه آثار والت دیسنی صهیونیست! حامی همجنسبازان و.... بدون اینکه حواسمان باشد، داریم فرهنگ کثیف آنها را رواج می‎دهیم و بچّههای دستهگلمان را دودستی تقدیمشان می‎کنیم.

چشمم میافتد به دوتا از بچّهها که دارند به تقلید عکس روی کیفشان، به جای میکی و مینی، رقص دونفره انجام میدهند و بقیّه هم دورشان غش غش میخندند. یکی دیگر که کارتون سیندرلا را هم دیده دارد به بقیّه آموزش می‎دهد که سیندرلا و شاهزاده این طوری...

نگاهی میکنم به دخترهایم که کیفهای سادهشان را گذاشتهاند کنار دیوار و رفتهاند بازی.

از ته دلم جملهای می‎جوشد و چشمانم را به سوی آسمان می‎کشاند: خدای مهربانم! یاریام کن در این هیاهوی فرهنگ غارتگر، بتوانم گلستان زیبای اسلام ناب را به فرزندانم بشناسانم!

مهر 91


*امسال هم چندتا مغازه رفتم ولی خبری از لوازم اسلامی ایرانی نبود. به همۀ مغازه دارا سفارش کردم که از اون لوازم التحریرها بیارید. به امید روزی که این جور چیزا فراگیر بشه!

8 سال خاطره

هفتۀ دفاع مقدّس برای ما بچّه های آن دوران پر از خاطره است.

خاطره های تلخ و گاهی هم شیرین.

یاد روزهایی که نامۀ بابا از جبهه می رسید و ما جیغ زنان و هیاهو کنان دور مادر می نشستیم تا نامه را بخواند و بشنویم که بابا نام تک تک ما را توی نامه نوشته و حالمان را پرسیده. بابا عادت داشت که کنار اسم هرکداممان یک صفت هم بگذارد. چقدر به هم فخر می فروختیم با آن صفت ها!

(عکس بابا در ادامۀ مطلب)

یاد چهارشنبه ای که اولین حملۀ هوایی به قم انجام شد. ما توی مدرسه بودیم. برنامه داشتیم. روز شهادت یکی از ائمّه (ع) بود. وسط سخنرانی صدایی وحشتناک تمام در و دیوار مدرسه را به لرزه درآورد. چقدر ترسیده بودیم! نمی دانستیم صدای چیست و چه اتّفاقی افتاده. پدر و مادرها هراسان دویده بودند تا مدرسه.

یاد روزهایی که توی حیاط مدرسه پناهگاه می کندند و ما را آموزش می دادند که اگر حملۀ هوایی انجام شد چطور برویم توی پناهگاه.

یاد روزهایی که تا صدای آژیر خطر را می شنیدیم، به جای رفتن زیر راه پلّه و پناه گرفتن، می دویدیم بالای پشت بام و تعداد هواپیماهای ملعون و بمبهایی را که می ریختند می شمردیم!!

یاد روزهایی که تنها فکر و ذکر مردم جبهه بود. از هر خانواده ای چند نفر جبهه بودند.

...

گرامی باد یاد و خاطرۀ بزرگمردانی که آن خاطرات را با رشادتها و ایثارهایشان جاویدان کردند.

ادامه نوشته

اگه پسر بودم


اگه پسر بودم


بچه كه بوديم، هميشه من و خواهرم آرزو مي­ كرديم كه اي كاش پسر

بوديم! اگه پسر بوديم، مي ­تونستيم بريم جبهه. و هميشه به برادرمون

حسودي مي­ كرديم. اگرچه آخر سر، اونم سنّش به جبهه رفتن قد نداد

و دل ما همچين بفهمي نفهمي خنك شد!

بزرگ­تر كه شدم، پيش خودم فكر كردم: الانم دلم مي­خواد پسر باشم؟

مي­ رفتم تو بحر افكارم و مي­ ديدم نه. تنها دليل حسودي كردنم به پسرا

جبهه رفتن بود.

بعد فكر كردم، اگه پسر بودم، آزادتر بودم. خيلي كارايي كه الان حسرتش

رو دارم، مي­ تونستم انجام بدم. اگه پسر بودم، مي­ تونستم يه كتوني باحال

بپوشم و برم تو كوچه با بچّه محلاّ فوتبال بازي كنم. مي­ تونستم موتور

سوار بشم و تو خيابونا ويراژ بدم. مي­ تونستم خيلي از محدوديت­هاي الانم

رو كنار بذارم.


ولي وقتي دقيق تر مي­ شم، مي­ بينم بعضي از اين آزادي­ها رو با همين دختر

بودنم، تو شرايط خاص، مي­ تونم به دست بيارم، درحالي‌ كه اگر پسر باشم،

خيلي چيزاي قشنگ دنياي دخترونه­ مو از دست مي­ دم كه اصلاً نمي­ شه به

دستشون اوورد. من احساسات دخترونه مو دوست دارم. دنياي قشنگ

دخترونه­ مو دوست دارم و با هيچ چيزي هم حاضر نيستم عوضش كنم.


 تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

روز دختر به همۀ گل دخترای ایرانی مبارک


 تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com


به سوی سعادت

به سوی سعادت


هر دو روي نيمكت ايستگاه اتوبوس نشسته­ اند. تقريباً هم سن و سال­ اند؛ هر دو جوان و گويا هر دو محصّل. آن يكي كه سمت چپ نيمكت نشسته است، مقنعۀ ساده­ اي به سر دارد با چادري گل­دار كه حالا ديگر روي شانه­ هايش افتاده است. نگاهي به او مي ­اندازم كه حجابش هيچ كم و كسري ندارد، امّا حركات و نگاه­ ها و طرز حرف زدنش اصلاً به آن پوشش نمي­ آيد.

سمت راست نيمكت، آن ديگري با موهاي بيرون ريخته و مانتوي آن­چناني، مصداق كامل كلمۀ بدحجاب است. به رفتارش دقيق مي­ شوم؛ خيلي با وقار است. در حركات و نگاه‎هايش نجابت خاصّي هست كه متعجّبم مي­ كند.

برمي­ گردم به تصويرهاي آلبوم ذهنم؛ چقدر دخترهاي جورواجور ديده ­ام با پوشش ­ها و رفتارهاي مختلف. همه جور تركيبي هست: پوشش خوب با رفتار خوب، پوشش بد با رفتار بد، و بعضي­ ها هم مثل اين دو تركيب عجيبي كه امروز ديدم.

به خودم مي­ گويم:

ادامه نوشته

نظاره



نظاره



نقل است که روزی بایزید پیش صادق (ع) بود. صادق گفت: آن کتاب از


طاق فروگیر.


بایزید گفت: کدام طاق؟


صادق(ع) گفت: مدّتی است تا اینجایی و این طاق را ندیدهای؟


گفت: نه. مرا با آن چه کار که در پیش تو سربرآرم؛ که نه به نظاره


آمدهام.


صادق گفت: چون چنین است باز بسطام رو که کار تو تمام شد! (1)


***


سر کلاس نشستهایم. به بغلدستیهایم گفتهام که امروز «نه به


نظاره آمدهام». یک امروز را تصمیم دارم نه به مدل کفش و لباس


همکلاسهایم کاری داشته باشم، نه به یادگاریهای روی دستۀ


صندلی، نه به لکّۀ لباس استاد و نه به هیچ چیز دیگر.


گفتهام امروز هیچ کس حق ندارد سر درس با من حرف بزند.


خلاصه خیلی چیزها گفتهام؛ هم به خودم و هم به دور و بریهایم.


حالا سر کلاس نشستهایم. استاد راه میرود و درس میدهد


و روی تخته مطلب مینویسد؛ مثل همیشه. امّا من گوش


میکنم و سر تکان میدهم و یادداشت برمیدارم؛ برعکس همیشه!


کلاس که تمام میشود

ادامه نوشته

به افتخار قوّۀ قضائیّه: هیپ هیپ! هورا!


به افتخار قوّۀ قضائیّه: هیپ هیپ! هورا!


یک خبر خواندم و مبهوت شدم:



"بمنظور رسیدگی به امور آسیب دیدگان فریضه امر به معروف و نهی از منکر،

دفاتر حمایت حقوقی و قضایی در دادگستری ها ، دادسراهای نظامی و 200

 شهر منتخب کشور راه اندازی شده است.   

            

حجت الاسلام محمدرضا مقدسی
جانشین اجرایی ستاد احیای امر به

معروف و نهی از منکر کشور
در گفتگو با خبرنگار باشگاه خبرنگاران  در

حاشیه همایش ملی امر به معروف و نهی ازمنکر در سمنان با اعلام این

خبر افزود : این دفاتر وظیفه رسیدگی به پرونده افرادی را بر عهده دارند

که در حین انجام امر به معروف و نهی از منکر مجروح شدند یا جان خود

را از دست داده اند.


وي افزود: در این دفاتر با هماهنگی بنیاد شهید و امور ایثارگران پس از اعلام

 قطعی رأی و حکم مراجع قضایی افراد مذکور را بعنوان جانباز یا شهید

معرفی می کنند."


قدیمی ها جملۀ جالبی داشتند که در چنین مصادیقی بلافاصله آن را


استعمال می کردند. و آن جمله چنین بود: "نوشدارو بعد از مرگ سهراب"


حال در چنین شرایطی چند فقره سؤال مردم آزار، ذهنم را آزار می دهد که


 با اجازۀ بزرگترها اگر حمل بر بی ادبی نباشد می خواهم آن ها را حداقل


 توی وبلاگ شخصی خودم بنویسم.




پس بااجازه:



1. مقام والای شهادت و جانبازی چنین افرادی نزد خداوند شاهد عادل


ثابت است و برای تثبیت این جایگاه معنوی عظیم، نیازی به امضای دفاتر


حقوقی و این قبیل بروکراسی ها نیست. پس ...
    

ادامه نوشته

من برای فردای ایران نگرانم!


 من برای فردای ایران نگرانم!



 

همیشه دور و برمان بچّۀ کوچولو و نوزاد بود. بالاخره هرکدام از


زن های فامیل و دوستان و آشنایان، حداقل چهارتا بچّه را داشتند.


انگار بدون اینکه کسی چیزی گفته باشد یا قول و قراری داشته


باشند، وظیفۀ انسانی خودشان می دانستند که لااقل چهارتا را


داشته باشند. البته 5 و 6 و حتی 7 تایی هم داشتیم. خودمان هم


که 6 تا بودیم.


خلاصه اینکه همیشه ...

...

ادامه نوشته

خواستگاریِ چپکی!

خواستگاریِ چپکی!

 



چند دقیقه‏ ای می شود که گوشی را گذاشته‏ ام؛ ولی هنوز توی شوکم و


مبهوت دیوار روبه‎رو را نگاه می‎کنم. هنوز باورم نشده که چه چیزهایی 


شنیده‎ام.


به عنوان یک «زن» به ته دلم مراجعه می ‏کنم: «ممکنه منم بتونم چنین


کاری بکنم؟»


لبم را گاز می‏ گیرم: «خدا اون روز رو نیاره!» بلند می‏ شوم و سعی می‏ کنم


فراموشش کنم امّا نمی ‏شود. برمی‏ گردم سمت تلفن و شمارۀ زهرا


را می‏ گیرم. بی مقدّمه می‏ پرسم: تو حاضری از یه مرد خواستگاری کنی؟


چنان «چی؟» کشدار و بلندی می‏ گوید که گوشی را از گوشم دور


می‏ کنم. بعد هم بدون لحظه ‏ای تأمّل ادامه می‏ دهد: حالت خوبه؟


این دیگه چه حرفیه؟

-  

     -   آخه امروز یه چیزای عجیبی شنیدم که هنوز حالم جا نیومده.


-    -    چی مثلاً؟


-       شنیدم که ...

...

ادامه نوشته

با هنرمندی جواد عزّتی



با هنرمندی جواد عزّتی


تقریباً همۀ بازی های تا امروزش را که دیده بودم دوست داشتم. از همه بیشتر بازی اش در طلا و مس. استثنایش هم نقش چندش آورش در قهوۀ تلخ.

دودکش را هم خیلی دوست داشتم. از همه بیشتر دیالوگ های هیجان انگیز هومن برق نورد. استثنایش هم نقش جواد عزّتی.

شخصیّت های سریال سر جای خودشان اند. هرکس به زیبایی، خودش است الّا جواد عزّتی.

و من نمی فهمم چه لزومی داشت حاج آقای سریال این قدر بد راه برود و این قدر بد حرف بزند.

دیالوگ هایش خوب اند. فضای داستان خوب است. شخصیتی که نویسنده نوشته مردمی و صمیمی و خوب است. تنها مقصّر، بازی جواد عزّتی است.

همین بازیگر، با همین جمله ها و با همین فضای داستانی می توانست طبیعی حرف بزند و طبیعی راه برود بدون اینکه چیزی از زیبایی یا پیام سریال کم شود.

و تنها چیزی که این میان قربانی بی توجّهی شده، حرمت لباسی است که لباس پیامبر است.

آیا رواست برای ساختن لحظاتی طنز، چنین حرمتی را ندیده بگیریم؟

***

بعداً نوشت: امشب قسمت آخر سریال پخش شد. الحق و الانصاف، امشب خیلی بهتر از قسمتهای قبلی بود. حرکات و رفتارهای ناخوشایند خیلی کمتر شده بود و شخصیت دل نشین تر دراومده بود. دستشون درد نکنه.

ما مُلک غصبی به رئیس جمهورمان نمی دهیم!

ما مُلک غصبی به رئیس جمهورمان نمی دهیم!

 

المُلک کلّه للّه

مالکیّت و حکومت مختصّ خود اوست.

کسی جز او سهمی و حقّی از حکومت ندارد که بتواند آن را به دیگری ببخشد.

در نظام اندیشۀ دینی این یک اصل است: "کسی غیر از خدا در این جهان کاره ای نیست. هیچ کاره ای نیست. حتی به اندازۀ سر سوزن"

همه مخلوق اند و محتاج اند و ممکن. او خالق است و بی نیاز است و واجب.

کسی جز او سهمی و حقّی از حکومت ندارد که بتواند آن را به دیگری ببخشد.

من و تو و ما سهمی نداریم.

تنها اوست که مالک است و او سهمی از این مُلک را تنها به تعدادی از بندگان برگزیده اش بخشیده است.1

آن برگزیده ها واسطۀ فیض اند در این عالم.

آن برگزیده ها هم سهمی از آن مُلک را بخشیده اند به مرتبه ای دیگر از برگزیدگان عالم که فقهای عادل اند.

من و تو و ما که سهمی از مُلک نداریم تا آن را به دیگری ببخشیم، آمدیم پای صندوق و رأی دادیم. تازه شدیم مثل کشورهای دموکراتیک. تازه شدیم مثل این همه سرزمین کفر.

امّا سهم خدا که صاحب مُلک است در سرزمین انقلاب خدایی شدن فراموش نمی شود.

رأی ما می رود به محضر آن کسی که سهمی از مُلک را "خدا" به او داده است.

در محضر او امضا می شود. رأی ما تنفیذ می شود.

ما مُلک غصبی به رئیس جمهورمان نمی دهیم!

رئیس جمهور عزیز!

مُلک نو مبارک!

 



[1] . والله یؤتی مُلکَه من یشاء. (بقره/248)

پارۀ تنم



پاره ای از تنم را زجر می دهند؛

پاره ای از تنم را می خراشند؛

پاره ای از تنم را هر روز صد بار می کشند؛

پارۀ تنم پاره سنگی بیش ندارد برای دفاع؛

پارۀ تنم با اشک و بغض،

با یک کوه حماسه و فریاد،

چشم به راه من است.

لب های تشنه ام در حرارت تابستان کویری شهرم

از شجاعت حسین(ع) تر می شود

و از فریاد زینب رمق می گیرد.

ما فرزندان کربلاییم:

مرگ بر اسرائیل

عضو و روزگار و بنی آدم


عضو و روزگار و بنی آدم

 

پسرک کنار جدول افتاده بود. کيف سنگين و پر از کتاب و دفترش از يک طرف و دوچرخه‌اش که روي پاهايش افتاده بود، از طرف ديگر، اجازه برخاستن‌ به او نمي‌داد. از کنار ابرويش خون جاري بود و روي چشم‌ها و گونه‌هايش مي‌ريخت. مقصر، رانندۀ آن ماشين بود؛ ناگهاني سرش داد زد. پسرک هول شد و با دوچرخه به جدول کوبيد. حالا چند دقيقه‌اي هست که روي زمين افتاده و نمي‌تواند برخيزد. دوچرخه با تمام سنگيني‌اش روي پاهايش افتاده و او هر چه تلاش مي‌کند، بيهوده است. دقايق مي‌گذرند و ماشين‌ها می گذرند.



يکي نگاهي مي‌کند، سري تکان مي‌دهد و پايش را روي گاز مي‌فشارد. بايد برود و برسد به جايي که...

...

ادامه نوشته

هدیۀ روز معلم (داستان)

 

هدیۀ روز معلم

...

دفتر و کتاب زهره را که روی زمین ولو دید، حمید را بغل کرد و رفت که سراغ زهره را بگیرد. زهره‌اش دم در داشت با دختر خانم امجدی حرف می‌زد با آب و تاب تمام می‌گفت: حالا صبر کن بهاره خانوم! صبر کن روز معلم بشه! پارسال مادر من به خاطر حمید مرخصی گرفته بود، یادته چقد پُز دادی گفتی مادر من هفته معلم کلی کادو گرفته؟ حالا امسال مسابقه می‌ذاریم ببینیم مادر کی بیش‌تر کادو می‌گیره.

بهاره هم دهنش را کج کرد و گفت: مادر من معلم ابتدائیه. تمام بچه‌های کلاس براش کادو می‌یارن. ولی مادر تو چی؟ معلم راهنمایی، اونم زبان. هیشکی زبان دوست نداره که برای معلمش هدیه بیاره. معلومه مادر من برنده می‌شه.

صدای بغض‌آلود زهره پیچید که: نخیرم. مادر من که خیلی مهربونه، همه دوستش دارن.

دیگر طاقت نیاورد؛ صدا زد:

...

ادامه نوشته

و ماجرا از یک سیب آغاز شد (12)

 

·        زن آمده بود با کوزه ای خالی. تشنگی اش را به دوش کشیده بود؛ از سفالِ سؤال، کوزه ای ساخته بود و آمده بود در محضر زلال ترین باران زانو زده بود تا کوزه اش را پر کند.

باران، مهربان بود. سخاوتش از سر و روی کوزه سر ریز شد. زن پرسید و پرسید. سیراب شد. جان گرفت. امّا شرمگین از جسارت پرسش های پی در پی، از زلال مهربان عذر خواست. باران دوباره با مهری مضاعف باریدن گرفت و از زن خواست کوزۀ سؤالاتش را همواره و هر لحظه، بی هیچ خودداری و آزرم، با خود بیاورد و لبریز از پاسخ های زلال، باز گرداند. (۱)

 

[1] . بحارالانوار، ج2، ص 3، ح 3.

و ماجرا از یک سیب آغاز شد (10)

·

        از کنار مزار شهدا می گذرم؛ عطر دل انگیز سیب مرا فرا می خواند. بانوی بهشت، هر صبح شنبه فرهنگنامۀ شهادت را مروری دوباره می کرده و بر مزار شهدای احد، میثاق جاودان عشق را به تلألوئی تازه می نشانده است.[1]

    تسبیح گِلین کوچک خود را از خاک تربت عموی شهیدش، حمزه تدارک کرده بود و آن تسبیحات آشنا را که  مونس لحظه های پس از نمازمان شده اند، با آن تربت مقدّس شمارش می کرد. زیباتر از این، چگونه می آموختمان معرفتِ جایگاهِ «قُتِلوا فی سبیل الله» را؟



[1] .بحارالانوار، ج43، ص 90، ح 13.

و ماجرا از یک سیب آغاز شد (9)

 

·          خانه اش از حضور همواره منوّر او، گرم و پرمهر بود. نه دستاس فرصت می کرد دلتنگ ملاقات با دستان مبارکش گردد و نه دود آتش تنور بی قرار پیراهن مقدّسش. (۱) با یک دست کودکش را در آغوش می گرفت و با یک دست امور منزل را سر و سامان می داد. نُه سال در خانۀ مولا و همسرش خانه داری کرد و از هر نامحرمی روی پوشاند. تنها به گاه کارزار، برای یاری پدر می شتافت؛ پرستاری می کرد و تیمار می نمود و روحیّه می بخشید.(۲) نُه سال خانه داری، همسرداری، فرزند داری و سجّاده داری کرد.

امّا عاقبت روزی رسید که برای ادای تکلیف، نه تنها به پشت در خانه و مسجد شهر آمد، بلکه تک تک کوچه های مدینه و خانه های اصحاب را با پاهای مبارکش درنوردید و بر در کوفت و عهد و بیعت ها را یادآوری کرد.

نهضتی بر پا نمود و برای احقاق حقّی عظیم آنچه در توان داشت، به میدان آورد.

تمام لحظه های زندگی اش، برای دل های سخن پذیر، کلاس درس «زمان شناسی» بود.

 

۱.  بحارالانوار، ج43، ص 151، ح 7. و علل الشّرایع، ج 3، ص 366، ح 1: « ... إنّها ... طحنت بالرّحی حتّی مجلت یداها ... و اوقدت النّار حتّی دکنت ثیابها...»

۲.  فاطمة الزهراء من المهد الی اللّحد، ص 159.