داشتم املا مي­ گفتم

داشتم املا می­ گفتم

داشتم املا مي­ گفتم. من مي ­گفتم و او مي ­نوشت: « ... دو مرغابي چوبي را به منقار گرفته­ اند و لاك­ پشتي را با خود مي ­برند ...»

تمام حواسش به مداد بود و دفتر. زمزمه مي­ كرد و مي­ نوشت. مو به مو. هر چه كه من ميگفتم. گوشي­ ام زنگ خورد؛ يك پيامك جالب. شروع كردم به جواب دادن.

داشتم املا مي­ گفتم. كتاب را ورق زدم و گفتم: « ... از آن به بعد، عمويش از او مواظبت كرد.» چند تايي هم لغت گفتم و تمام.

دفترش را گرفتم. خيلي خوب و تميز و با دقّت نوشته بود. چشمم به يك جملۀ عجيب افتاد؛

ادامه نوشته

رأی اعتماد

رأی اعتماد

همه در تب و تاب رأی اعتمادند.

من هم می روم سراغ دلم.

می خواهم ببینم به اعمالم رأی اعتماد می دهد؟

می خواهم ببینم بعد از این چند سال عمری که از خدا گرفته ام، بین خوبان عالَم چند نفر حاضرند برای موافقت با اعمال من نطق کنند؟

من هم مثل وزرای پیشنهادیِ همۀ دولت ها از خودم راضی ام. کار خودم را بلدم. من هم برای هر خطایم توجیه می سازم. آخر آخرش این است که بخوانم:

به حرص اَر شربتی خوردم

مگیر از من که بد کردم

بیابان بود و تابستان و آب سرد و استسقا1

نه برنامۀ عملیّاتی ای دارم برای روزهای زندگی ام؛ نه کارنامۀ درخشانی دارم از موفّقیّت های پیشینم. امّا تا دلتان بخواهد، توقّع چشم پوشی و اعتماد و... دارم.

به دلم می گویم: تو یک بار دیگر به من رأی اعتماد بده، قول می دهم گذشته ها را جبران کنم.

دل بینوا، درمانده از دست وعده های بی حساب و کتاب من، مرا حواله می کند به نطق مخالفان و موافقان.

باید بروم به درگاه خوبان عالَم، برای خودم شفیع بیاورم.

***

پ.ن: خدایا ما اگر محمّد و آل محمّد (ص) را نداشتیم، در این دنیا و آن دنیا کجا می رفتیم؟

پ.ن 2 : یکی نیست ما را با این اوضاعی که داریم از بندگی ردّ صلاحیّت کند!

 



1.. سنایی

شب و تنهایی

...

روزها كه هيچ، دور و برم حسابي شلوغ است و فرصتي براي تنها ماندن با پروردگار نيست. توي محل كار و خانه و پارك و سينما مشغول گذراندن لذّتبخش عمرم هستم.

شب‌ها هم خيلي دقيق و حساب شده، پاي اينترنت و چت و بعضي وقت‌ها شب‌نشيني با رفقا و اين جور كارها وقت مي‌گذرانم تا يك وقت هوس تنها شدن با پروردگار به سرم نزند.

اصولاً از تنهايي فراري‌ام. مجبورم مي‌كند به خودم و عمرم فكر كنم. مجبورم مي‌كند ...

...

ادامه نوشته

فطر


صدای بال ملائک؛



شمیم دلنواز بوستان های بهشت؛



هق هق گریه های وداع عاشقان؛



دست افشان شادمانۀ ملکوتیان بر عید بندگی؛



...

کائنات فطر زیبای فطرت انسان را به جشن ایستاده است.



بر درگاه بارگاه دوست، شرمنده و مستمند ایستاده ام به تماشا



: ای پروردگار لطف!



ای خداوندگار رأفت و مغفرت!



می شود دستان خالی مرا هم به حرمت این دل های مطهّر بپذیری؟


شب های قدر و شهادت مولای متّقیان (ع)

رمضان با تمام زلالی اش آمد. قطره قطره رحمت بارید و ذرّه ذرّه دل هایمان را به اوج نزدیک تر کرد.

حالا اوج رمضان رسیده. شب نزول قرآن مکتوب که نمی دانیم کدام یک از این شب هاست و شب عروج قرآن ناطق که می دانیم کدام یک از این شب هاست.

به هر بهانه ای که بیشتر به آن بها می دهیم بیایید همدیگر را بیشتر دعا کنیم.


دو تا نوشتۀ قدیمی مناسب ایّام تقدیمتان:

متن اوّل

متن دوم


نوشته های ماه مبارک رمضان

یه احتمالی هست که تا مدّتی نتونم بیام و مطلب جدید بذارم.

از طرفی ماه مبارک رمضان که می رسه عدّه ای از دوستان دنبال نوشته های مناسب این ایّام می گردن برای استفاده های مختلف.

ضمن تبریک پیشاپیش برای حلول این ماه پربرکت، چند تا از نوشته هام که توی حال و هوای این ماه مبارک نوشته شدن براتون می ذارم.

هرکس استفاده کرد چند تا صلوات نثار روح نازنین پدر بی نظیرم بکنه و عجّل فرجهم هم یادش نره.

التماس دعا.

متن اول

متن دوم

متن سوم

متن چهارم

رازي در منتهي اليه مشرق

 

 

رازي در منتهی اليه مشرق

 

... نقل است كه ذوالنون گفت: در سفر بودم. به صحرايي پر برف رسيدم.

گبري را ديدم كه ارزن مي‌پاشيد. گفتم: اي گبر! چه دانه مي‌پاشي؟

...

مي‌ايستم جلوي آينه و خودم را برانداز مي‌كنم؛ نفسم را. مگر من از گبري

 كمترم؟! چرا به درگاه كبريايي تو راهيم نيست؟! چه كنم؟ صحرايي پر برف

 بيابم و براي مرغانش ارزن بپاشم؟

نگاهي مي‌كنم به گذشته ی پشت سرم. من از اين دست كارها زياد

كرده‌ام. پس چرا به درگاه كبريايي تو راهيم نيست؟ دوباره آن صفحه ی

تذكرة الاولياء را باز مي‌كنم تا راز آن بيگانه‌اي را كه آشنا شد، بدانم.

جمله‌اش را مي‌خوانم: «بيند آنچه من مي‌كنم؛ مرا اين بس باشد».

...

ادامه نوشته