آن حقّ دو رکعتی
آن حقّ دو رکعتی
...
يك نفس عميق ميكشم. چشم ميدوزم به سقف، به خود ميگويم: نگاهم به بالا باشد، به طرف آسمان باشد، شايد آسمانی تر بخوانم.
تا دستهايم را بالا ميآورم، چشمم ميافتد به يك تار نازك عنكبوت كه از اين طرف به آن طرف لوستر كشيده شده. حرصم در ميآيد: حسابت را ميرسم، صبر كن نمازم را بخوانم!
نخير، كار خودش را كرد، حواسم پرت شد. از سربالا نماز خواندن پشيمان ميشوم. نگاهم را ميدوزم به رو به رو. ديوار تازه رنگ خورده را كه ميبينم، يادم ميآيد كه چقدر سر اينكه اتاق را چه رنگي كنيم، با هم جرّ و بحث كرديم. قيافۀ يك يك اعضاي خانواده را مجسّم ميكنم و حرفهايشان را مرور. يك دفعه يادم ميآيد كه ...
...
+ نوشته شده در ۱۳۹۱/۱۲/۰۱ ساعت 15:55 توسط نظیفه سادات مؤذّن (باران)
|

"نظیفه سادات مؤذّن" هستم.