به سوی سعادت


هر دو روي نيمكت ايستگاه اتوبوس نشسته­ اند. تقريباً هم سن و سال­ اند؛ هر دو جوان و گويا هر دو محصّل. آن يكي كه سمت چپ نيمكت نشسته است، مقنعۀ ساده­ اي به سر دارد با چادري گل­دار كه حالا ديگر روي شانه­ هايش افتاده است. نگاهي به او مي ­اندازم كه حجابش هيچ كم و كسري ندارد، امّا حركات و نگاه­ ها و طرز حرف زدنش اصلاً به آن پوشش نمي­ آيد.

سمت راست نيمكت، آن ديگري با موهاي بيرون ريخته و مانتوي آن­چناني، مصداق كامل كلمۀ بدحجاب است. به رفتارش دقيق مي­ شوم؛ خيلي با وقار است. در حركات و نگاه‎هايش نجابت خاصّي هست كه متعجّبم مي­ كند.

برمي­ گردم به تصويرهاي آلبوم ذهنم؛ چقدر دخترهاي جورواجور ديده ­ام با پوشش ­ها و رفتارهاي مختلف. همه جور تركيبي هست: پوشش خوب با رفتار خوب، پوشش بد با رفتار بد، و بعضي­ ها هم مثل اين دو تركيب عجيبي كه امروز ديدم.

به خودم مي­ گويم: