كاسه‌هاي خالي

كاسه‌هاي خالي

كارنامه پشت كارنامه بالا مي‌آيد، امضا مي‌شود و برمي‌گردد؛ كارنامهٔ سياه و سفيد اعمال يك سال.

يك عالمه آدم خاكستري، آن پايين، دست‌هايشان را بالا گرفته‌اند و چشم‌هايشان را به آسمان دوخته‌اند. هر قطره اشكي كه مي‌چكد، پايين نمي‌افتد، بالا مي‌آيد و يك كلمهٔ سياه از كارنامهٔ صاحب آن چشم را پاك مي‌كند.

ساكنان آسمان ايستاده‌اند به تماشا. خدا مي‌گويد: اشك اين جوان‌ها را كه از عشق من مي‌گريند، چه دوست مي‌دارم! فرشته‌ها از هم سبقت مي‌گيرند تا در زلال اشك‌هاي جوان، بال و پر بشويند.

فضا پر از نور است؛ سرشار از عطر حضور فرشته‌هايي كه نازل مي‌شوند و سلام و بركات الهي را بر زمين مي‌پاشند. آدم‌ها يك جا جمع شده‌اند تا دسته‌جمعي رحمت الهي را طلب كنند و غرق نور و عرفان، سالي آسماني‌تر و نوراني‌تر را آغاز كنند.

در اين ميان، جوان‌ها كاسه‌هاي خالي‌تر و تميزتر و بزرگ‌تري را سر دست گرفته‌اند تا با پيمانهٔ جان‌هاي تشنه‌شان، ميِ ‌ناب رحمت و غفران را بچشند و بچشانند.

شب قدر است؛ زيباترين شب آفرينش؛ شبي كه سرنوشت زمينيان و آسمانيان به هم گره مي‌خورد و رفت وآمد ملائك، دامن دامن نور و سلام و عشق به زمين مي‌آورد.

بايد بروم. بايد ديوارهاي سكوت و فاصله را بشكنم و بال در بال ملائك، تا آسمان رحمتت بال بگشايم.

شهریور 83

 

دريا صدايم مي‌كند

دريا صدايم مي‌كند

باز هم دارد صدايم مي‌كند؛ مثل هميشه و حتّي رساتر از هميشه. باز هم دارد صدايم مي‌كند و مرا به سوي خويش مي‌خواند.

مثل خيلي وقت‌ها حوصله ندارم. مي‌خواهم خودم را به نشنيدن بزنم و راه خودم را بروم. امّا اين بار انگار نمي‌شود. اين بار پاهايم از من فرمان نمي‌برند. انگار جاذبه‌اي ديگر، آنها را به سوي خود مي‌كشد.

باز هم دارد صدايم مي‌كند؛ مثل مادري مهربان مرا به سوي خويش مي‌خواند تا ...

ادامه نوشته

میعاد نوزدهم

میعاد نوزدهم

 

مکّه:

دمل چرکین نهروان با ضربت ذوالفقار از هم دریده بود و حالا باقی مانده‌های این زخم کریه، گاه به گاه در مکّه اجتماع می‌کردند و بر کشتگان خود اشک می‌ریختند.

آن روز تلخ هم در اجتماع شوم خود، از فجایع صفّین و نهروان می‌گفتند که یکی گفت: تمام این پریشانی‌ها که در امّت اسلام پیش آمد، ریشه در زیاده‌خواهی‌های علی و معاویه دارد. اگر این دو را از میان برداریم، آرامش را به میان امّت بر خواهیم گرداند.

مردی از اهالی قبیلهٔ اشجع فریاد برآورد: به خدا قسم ...

ادامه نوشته

امشب کوفه

امشب کوفه

 

كوچه‎­های كوفه در تب و تاب و تشویش، خوف و رجای رفتن و ماندن علی (ع) را مویه می‎كنند.

كوفه حال و هوای «إذا الشّمس كوّرت» به خود گرفته است و رخساره‎­های نورانی و غم‎زدهٔ فرزندان علی (ع) تفسیر «إذا النّجوم انكدرت» شده‎­اند. «مِنَ النّاس مَن یَشری نفسَه إبتغآء مرضاتِ الله»[1] آخرین قطره­‎های ناب اقیانوس جانش را به پیشگاه دوست تقدیم می­‎کند.

 كاسه‎های شیر، دست‎نخورده و دل­‎های یتیمان، دردمند و شكسته باز می­‎گردند و تاریخ ...


  1. بقره/207. این آیه در شأن علی (ع)و واقعة لیله‎المبیت نازل شده است.
ادامه نوشته

لیالٍ عشر

لَیالٍ عَشر
 

* 22 بهمن 1357: دهمين «ليالٍ عشر» به «والفجر» زيباي پيروزي روشن شد.

ده روز از نزول جلوۀ قرآن ناطق گذشته بود. ده روز طوفاني. ده روز پر خروش. و امروز همان روزي بود كه خدا خواسته بود «غَلَبَت فئةً كثيرةً بإذن الله» را به تمام جهان ثابت كند.

شادي آن روز، شادي پيروزي يك ملّت نبود! كه سرور برافرشته شدن پرچم اسلام، آرزوي ديرينۀ تمام كائنات بود. خميني قيام كرده بود تا نام بلند اسلام را بر بام جهان برافرازد و حكومت علوي برپا كند؛ قيام كرده بود تا ملّت مسلمان را از يوغ خدمت نامسلمانان برهاند؛ قيام كرده بود تا آيندۀ يك «امّت» را به سرنوشت سرافرازي ختم نمايد. و امروز كه او پيروز شده بود، اوّلين جرقه­ هاي اميد، اوّلين گام­ هاي تلاش در جاي جاي اين خاك پيروز درخشيدن گرفته بود.

خميني شعار ناشناخته و دور از باور «نه شرقي، نه غربي» را سر داده بود و امروز، روزِ آن بود كه به تمام جهان ثابت كند، مي ­توان به جاي شرق و غرب به آسمان تكيه زد و سربلند زيست.

و من و تو، همان­ هايي هستيم كه خميني به ما مي­ گفت: شما اميد من هستيد، شما چشم و چراغ من هستيد! و من و تو همان دوش­ هاي زير بار امانتيم! من و تو همان­ هايي هستيم كه بايد راه آغاز شدۀ خميني را در سايه­ سار آسماني سيّدعلي بپوييم، تا قلّه­ هاي سعادت و تا ظهور دولت يار!


امام آمد

* 4 بهمن 1357: از وحشت طلوع خورشيد، راه آسمان را بستند!

گفت: مي­ آيم.

گفتند: فرودگاه را مي­ بنديم.

گفت: اوّلين پرواز فرانسه به ايران، مرا به ميان ملّتم خواهد برد؛ هر وقت كه باشد!

ملّتي كه سال­ ها بود طلوع مهرش را در آسمان دل به نظاره نشسته بودند، چشم هاي منتظرشان را به طلوع قامت دل­رباي او بر پلّكان هواپيما دوخته بودند.

او را از صميم قلب­ هاي عدالت‌خواهشان مي­ خواستند! او را با تمام حنجره­ هاي خسته از فريادشان، فرياد مي­ كردند! سايه‌سار شجاعت علوي­ اش را آرزو مي­ نمودند. قلب خروشانش را كه از طوفان سرخ حسيني متلاطم شده بود و پرچم «لِطَلَبِ الإصلاح في أمهَ جَدّي» حسين ـ عليه السّلام ـ را دوباره از فراسوي قرن­ ها به اهتزاز درآورده بود، آينۀ تمام‌نماي حقيقت مي‌دانستند.

خيابان­ ها شاهدند كه فريادهاي عاشقانۀ منتظران خميني چنان لره بر اندام دشمنان آزادي ملّت افكند كه فرودگاه چاره­ اي جز گشوده شدن نديد!

 

* 12 بهمن 1357: اماما! قلب ما باند فرودگاه توست!

تمام شهر پر از آغوش­ هاي گرم و منتظر بود: آسمان تهران، فرودگاه، خيابان­ ها، بهشت زهرا، ... زمين و آسمان از عطر انتظاري آسماني لبريز شده بود. همه با تمام دارايي محبّتشان و با همۀ اخلاص جان فشاني­ شان به فرودگاه آمده بودند تا يك جلوۀ كوچك ظهور را به تماشا بنشينند. آمده بودند تا به نايب مهدي ـ (عج) بگويند: «ما اهل كوفه نيستيم امام تنها بماند.»

و او آمد:

«رواق منظر چشم من آشيانه توست    كرم نما و فرود آ كه خانه، خانه توست.»

و به ديدار آن همه چشم منتظري رفت كه در بهشت زهرا ـ سلام الله عليها ـ انتظار قدومش را مي­ كشيدند. سروهاي سرافرازي كه به تبر ظلم، پهلو شكسته بودند؛ كبوتران سپيدبالي كه در آرزوي آزادي آن قدر بر ميله­ هاي قفس، تن كوبيدند تا پيكرهاي خونينشان گواه عدالت­خواهي يك ملت و پرچم پر افتخار مبارزه­ اي جاودان گردد.

ساوۀ ما کجاست؟


ساوۀ ما كجاست؟

...

مي­ آمدي و قم سرافراز از تقدير آسماني خويش، برخود مي­ باليد و قدوم ناقه­ ات را انتظار مي­ كشيد. مردم، بي­ صبرانه حضورت را چشم به راه بودند.


...

امّا بانوي هجران كشيده ام! تو براي ديدار كسي كه دوستش داشتي، رنج سفري سخت از مدينه تا خراسان را به جان خريدی، براي فراقي يك ساله. ولي ما هجران هزار سالۀ خود را به دوش مي­ كشيم و حتّي يك قدم به سوي ديدار دوست برنداشته­ ايم.

بانو! ساوۀ ما منتظران كجاست؟...

ادامه نوشته

عید منتظران

نهم ربیع‎الأوّل، عید منتظران و عاشقانی است که مأموم آن بقیّة اللّه غایب از نظرند.

عیدتان مبارک


و


بعضی از نوشته‎ها و سروده‎هایی که برای مولای آفرینش نوشته بودم تقدیمتان:

قرار

نظاره

بهانه

تکلیف

سرگردان

مسافر دیار ظهور

او هم از من انتظار دارد

آرزو بر جوان عیب نیست

صفحۀ امید

کوچ

 

کوچ

 

رفتي و گفتي: بر من بگرييد كه ديگر به ميان شما بر نخواهم گشت.

براي وداع به حرم پيامبر خدا (ص) رفتي. بيرون مي­ آمدي و برمي­ گشتي و به صداي بلند مي­گريستي.

مدينه ی جدّت را وداع كردي و با كاروان اندوه به سوي مرو رهسپار شدي. در حالي كه جواد كوچكت، معصومه ی مهربانت و تمام خاندانت را از ديدار دوباره نااميد كرده بودي.

مركبت آرام آرام قدم برمي­داشت و مدينه به پاي هر قدمش قطره اشكي مي­ چكاند. كوچ ناخواسته ی تو از شهري كه بي­ حضور خورشيد رويت، رنگ و بوي زمستان مي گرفت، در ميان ضجّه­ هاي دردمندانه ی شيعياني كه به بدرقه ی مولاي خويش آمده بودند، عجيب بوي غربت گرفته بود!

علي بن موسي (ع) پس از پانزده سال حكومت بر  ...

 

ادامه نوشته

دلت را شكسته بودند

 

دلت را شكسته بودند

...

به معاويه نامه نوشتند كه حسن (ع) را دست بسته تحويلت مي­دهيم. به سادگي شايعه ی تسليمت را باور كردند و به خيمه­ ات يورش بردند. تمام وسايل خيمه­ ات را غارت كردند، حتّي فرش زير پايت را. همان­ها كه سپاه تو بودند و آمده بودند زير پرچم تو با معاويه بجنگند!

فرمانده­ي كه پيشاپيش سپاه فرستاده بودي، با هشت هزار نفر به معاويه پيوسته بود؛ در ازاي يك ميليون درهم.

...

دلت را شكسته بودند. تنهايت گذاشتند و وقتي مصلحت امّت را در صلح ديدي، ...

 

ادامه نوشته

هنوز نگران است

 

هنوز نگران است


 

... همه چيز انگار خبر از آشوبي عظيم در كائنات مي­‎داد.

ستون آفرينش داشت مي شكست! انگار همه مي­ دانستند

چه فاجعه­‎اي در راه است، جز آدم­‎ها. آدم‎هايي كه مثل هميشه

داشتند به زندگيشان مي­‎رسيدند.

امّا آن پدرِ نگران، بيش از همه براي همين­‎ها نگران بود.

اين را از آنجا دانستم كه ...

 

ادامه نوشته

موسای آل محمّد (ص)

موسای آل محمّد (ص)


يا موسي! آمده­‎ام به درگاهت كه گفتند تو بابالحوائجي.

گفتند شفاي بيماري­‎ها نزد توست. دل بيمارم را در دست گرفتم

و دوان دوان...

...

اي موساي آل محمّد (ص)! از مصر خودخواهي‎­ها گريخته­‎ام

تا به سرزمين موعود پيروي شما وارد شوم. لشكريان فرعونِ نفس

درپي­‎ام روان­‎اند و نيلِ بزرگِ دنيا در پيش رو موج مي­‎زند. به عصاي

هدايتت راه بگشا و مرا...

ادامه نوشته

سخت‌ترين

سخت‌ترين

در مجلس كسریٰ سه تن از حكما جمع آمدند: فيلسوف روم و حكيم هند و بزرجمهر. سخن به آنجا رسيد كه «سخت‌ترين چيزها چيست؟».

رومي گفت: پيري و سستي با ناداري و تنگدستي.

هندي گفت: تن بيمار با اندوه بسيار.

بزرجمهر گفت: نزديكي اجل با دوري از حسن عمل.

همه به قول برزجمهر باز آمدند.1

***

دلم مي‌خواهد من هم «سخت‌ترين»ِ خودم را پيدا كنم. مي‌نشينم رو به روي آينه. مي‌نشينم تا...

...

ادامه نوشته

خیمۀ امتحان

خیمۀ امتحان

شب است. سكوت سنگينِ بيابان نينوا را، حضور دو لشكر، درهم شكسته است. بيابان داغي كه همۀ شب‌هايش را در سكوت گذرانده بود، به آن روز موعود نزديك شده است. امشب آخرين شبِ قبل از قرار است؛ همان قراري كه از ازل، بين خاك تشنۀ اين زمين، با ملكوت بسته شده بود.

در خيمه‌اي كوچك، واقعه‌اي بزرگ در حال رقم خوردن است. زمين و ‌آسمان، بهت‌زده و نگران نظاره‌گرند: امام، بيعت خود را از اهل كاروان برداشته و فرموده است كه تاريكي شب را فرصت بشمارند و بروند.

تاريخ شاهد است كه جوانيِ ناب، امشب چگونه شکوه خود را به نمايش گذاشته و چگونه اقتدار خود را به رخ مي‌كشد. تاريخ، امشب جلوۀ بي‌همتايي را مي‌بيند كه از تلألؤ به هم آميختن جواني و ايمان، به خودنمايي برخاسته است.

تابلوي حيرت‌انگيز جوانيِ كربلايي، با قلم‌موي ايمان كه از خون مطهّر قاسم و اكبر و جوانانِ اصحاب، رنگ گرفته است، بر تارك تاريخ نقش خواهد خورد.

 

من هم دستِ جواني‌ام را گرفته‎ام و آورده‌ام تا پشت خيمۀ امتحانِ امشب زانو بزنیم و لحظه‌هاي امشب را خوب به خاطر بسپاریم.

با پاهاي برهنۀ جواني‌ام، بر ريگ‌هاي گرم اين وادي مقدّس قدم مي‌گذارم. ردّپايي را كه به زحمت زير نور ماه ديده مي‌شود، مسير حركت مي‌كنم. هر قدم را درست در جاي آن پاها مي‌گذارم؛

ردّپاهايي كه به خيمۀ امتحان امشب ختم مي‌شوند.

 


آبان 88

عشق و اشک

 

عشق و اشک

...

من فقط آموخته‎ام که گوشه‎ای بنشینم، پا به پای روضه‎های


خونین تو زار بزنم و اشک‎های ناقابلم را به پای عظمتت بریزم.



من فقط آموخته‎ام که با ذرّه ذرّۀ وجودم به نام مقدّس تو


عشق بورزم و در هر مجلس یاد تو، تکّه‎ای دیگر از قلبم را به


پایت قربان کنم.



یا حسین! ای کاش بودم در آن شب سنگین امتحان؛ حتّی


اگر مردود، حتّی اگر محروم. لا اقل می‎دانستم پاسخ این


همه ادّعای دلم را چه باید بدهم.



آن‎ها که آن شب، تاریکی را پناهی دیدند برای گریز از حمایت


تو، مثل من تو را دوست داشتند. مثل من...

...

ادامه نوشته

دعایمان کن پدر

سلام و صد سلام به تک تک شیعیان امیرالمؤمنین سلام الله علیه.

به حکم سیادت، عیدی دادن واجب است و در فضای مجازی، عیدی هم مجازی می‎شود لاجرم. بفرمایید:


سه تا متن ادبی کوتاه هم عیدی معنوی ناقابلی است برای محبّانش که در ادامۀ مطلب می‎خوانید.


...

اي ملكوتي‎­ترين چكاد آفرينش! چكامه­‎اي در خور آيينه­‎هاي تجلّي وجودت بر لبان تاريكم بنشان تا در شفّافيّت بي‎­منتهاي تو سرگردان گردم! رخصتي، تا در چشمه‎سار عطوفت تو وضو سازم و به امامت ذوالفقارت، آنچه جدايم مي­‎كند از تو، به مسلخ برم.

اي تنها محرم اسرار لحظه­‎هاي حراء! ...

ادامه نوشته

دهمين بهار آفرينش

دهمين بهار آفرينش

 

* ذيحجّه بود. ماه لبّيك گفتن و احرام بستن. ماه طواف كردن حرم دوست. نيمۀ ماه كه رسيد، ماه خانۀ امام نهم طلوع كرد. در خانۀ سمانه؛ همان بانويي كه در تقوي مثل و مانند نداشت و شيطان حتّي به او نزديك نمي­‎شد.

* باباي هفده ساله، نام كودك نوراني‎­اش را «علي» گذاشت و بعدها...

...



* خليفه خواست در برابر حضرت خودي نشان بدهد و كاري كند كه فكر قيام و نهضت در ميان شيعيان فراموش شود. در بياباني وسیع لشكر خود را با تمام اسلحه و امكانات به آمادهباش خواند و حضرت را به تماشاي لشكريان، برفراز بلندي‎­اي كشاند كه: «مي‎بيني سپاه مرا؟»

امام ـ عليه السلام ـ هيبت علوي خود را در اين جمله نشاند: ...


...

ادامه نوشته

اسماعيل جوان بود

اسماعيل جوان بود

اسماعيل جوان بود، جواني مؤمن و خوش قد و بالا. مثل بعضي از جوان‌هاي امروز، عقايد و رفتارش هم باب ميل پدر بود. و اين مسئله كنار دوري چندين ساله از پدر، اسماعيل را خيلي عزيزتر از یک پسر براي یک پدر مي‌كرد.

اسماعيل جوان بود. در بيابان‌هاي خشك و گرم مكّه بزرگ شده بود، ولي به اندازۀ پيران راه سلوك، خدا را با تمام وجودش حس مي‌كرد و به اندازۀ جنگل‌هاي پردرخت و سبز، و كوهستان‌هاي پرچشمه و بلند، لطيف و سبز و گوارا بود.

اسماعيل جوان بود، ولي حتّي به اندازۀ سال‌هاي جواني‌اش به دنيا دل نبسته بود. براي همين، آن روز كه پدر از قرباني شدنش گفت، تمام اين ويژگي‌هاي نابش را در پاسخي به بلنداي تاريخ، به صاحبان انديشه‌هاي زميني نشان داد و تا دنيا دنياست، آن انديشه‌ها را انگشت به دهان گذاشت.

قرن‌ها گذشت و عيد قربان، صدها سال جشن گرفته شد و مسلمانان، سال‌هاي سال به ياد آن تعبّدِ بي‌نظير تاريخ، قرباني‌ها كردند و تبريك‌ها گفتند.

و من ديروز، قاب عكس شهيد جواني را ديدم كه نامش اسماعيل بود. زير عكس نوشته بود:

اي صبا از من به اسماعيل قرباني بگو:

«زنده برگشتن ز كوي دوست، شرط عشق نيست!»

و يادم آمد ما از اين اسماعيل‌هاي جوان كه پيران طريقت را شرمندۀ سلوك خود كردند، كم نداشته‌ايم؛ اسماعيل‌هايي که تا دنيا برجاست، انديشه‌هاي زميني را انگشت به دهان گذاشته‌اند.

 

پاییز 83

عروسی داریم

عروسی داریم 

خواستگار آمده برایم، توپ! در حدّ لالیگا! ولی پدرم انگار اصلاً متوجّه موقعیّت نیست. مدام دست دست می‌کند. دیگر کفری شده‌ام. به مادرم گفتم: امشب می‌شینم حرفامو به بابا می‌زنم. بهش می‌گم یا این یا هیچ‌کس. مادرم می‌گوید: دختر شرم و حیام خوب چیزیه! بابات که هنوز چیزی نگفته. داره پرس و جو می‌کنه. اگه خیالش راحت بشه، با تو هم صحبت می‌کنه.

می‌گویم: شرم و حیا دیگه چیه؟! این حرفا دیگه قدیمی شده! من تشخیص داد‌م اینو می‌خوام، تموم شد رفت!

*

خواستگار آمده بود برایش، محشر! در حدّ آسمان هفتم! پدر، هم این را خوب می‌شناخت، هم آن را. کنار دخترکش نشست و خبر خواستگاری را داد و جواب خواست.

رنگ مهتابی چهرۀ زیبایش، سرخابی شد و دانه‌های

...

ادامه نوشته

مَرَجَ الْبَحْرَيْنِ

مَرَجَ الْبَحْرَيْنِ

نشسته بود توی اتاق. شاید داشت قرآن می‌خواند که پیام قرآن ناطق را برایش آوردند. دخترکی نوجوان بود که سختی‌های دوران رسالت پدر را لحظه به لحظه چشیده و بزرگ شده بود. دخترکی نوجوان که در محاصره و جنگ و هجرت و عام

الحزن و... دوشادوش پدر، تلاش کرده بود و نام ام‌ّابیها را جایزه گرفته بود. دخترک نوجوان زیباروی زیباخوی، نشسته بود توی اتاق. پدر که آمد و کنارش نشست، ادبی را که شایسته ی رسول اللّهی‌اش بود، به جا آورد و سراپا گوش شد. 

...

ادامه نوشته

حتّی ثانیه‎هایم


حتّی ثانیههایم


نقّاره­ خانۀ دل، به صلايي دوباره ايستاده است، كه طلوعي ديگر در راه است.

سقّاخانۀ عشق، بر بام طلايي خود، هزاران كبوتر تشنه را مأوا داده است تا عطش اشتياقشان را پاسخي زلال دهد.

پنجره فولاد چشم­ ها روزنه­ اي شده ­اند به سوي ضريح معرفتش.

صحن قلب­ ها با مخمل سرخ انتظار فرش شده است، در پيشواز قدومش.
و او مي­ آيد تا

ادامه نوشته

بانوی کرامت




بانوی کرامت

با كدام سلام محقّر به پيشگاه تو بيايم؟ از كدام كوچۀ كوچك به زيارت‌نامۀ كرامت تو قدم بگذارم؟ كدام را ميپسندي كه به پاي آيه­ هاي نجابتت بريزم: دل عاشق را؟ ديدگان منتظر را؟ يا دستان برآمده به ستايش را؟

 

سالهاست که میخواهم برای تو بگویم. از تو، به تو بگویم. امّا هر بار میدیدم آنقدر به من نزدیکی و بیفاصله که گفتنِ خود را گم میکردم. میدیدم که من در «تو» زندگی میکنم؛ من در «تو» نفس می کشم.


هر صبح بر زورق
ادامه نوشته

آخرین آسمان بقیع

...

امشب همان شبی است که بقیع، آخرین آسمان خود را از زمینیان گرفت و


در آغوش کشید. آسمانی که شصت و پنج سال بر روی زمین قدم می گذاشت


و دریا دریا دانش و تقوا را قطره قطره در گنجایش ناچیز پیمانه های زمینیان


می ریخت....


...

زائران بقیع امشب بغض در گلو دارند. اذن دخول ملائک امشب رنگ و بوی اعتراض


اوّل خلقت را دارد که: "أتَجعَلُ فیها مَن یُفسِدُ فیها و یَسفِکُ الدِّماء ؟ " همان


اعتراضی که می گفت انسان در زمین فساد خواهد کرد و خون خواهد ریخت


و جان خواهد ستاند...

ادامه نوشته

صحني به وسعت عشق

...



نه صحن و سرايي هست و نه گنبدي؛ و نه هيچ نشانه‌اي كه آنجا


را شبيه




حرم كرده باشد. قطعه زميني خاكي با چهار نشان سنگي؛ همين



باورم نمي‌شود كه تاريخ، حقّ چهار امام معصوم را اين‌گونه ادا



كرده باشد


برگ‌هاي تاريخ را كه مي‌كاوم، مي‌بينم


...




 %D8%AA%D8%B5%D9%88%DB%8C%D8%B1 %D8%B6%D8%B1%DB%8C%D8%AD %D8%A8%D9%82%DB%8C%D8%B9 300x207 تاریخچه تخریب بقیع به دست وهابیون سخیف

 

فطر


صدای بال ملائک؛



شمیم دلنواز بوستان های بهشت؛



هق هق گریه های وداع عاشقان؛



دست افشان شادمانۀ ملکوتیان بر عید بندگی؛



...

کائنات فطر زیبای فطرت انسان را به جشن ایستاده است.



بر درگاه بارگاه دوست، شرمنده و مستمند ایستاده ام به تماشا



: ای پروردگار لطف!



ای خداوندگار رأفت و مغفرت!



می شود دستان خالی مرا هم به حرمت این دل های مطهّر بپذیری؟


پارۀ تنم



پاره ای از تنم را زجر می دهند؛

پاره ای از تنم را می خراشند؛

پاره ای از تنم را هر روز صد بار می کشند؛

پارۀ تنم پاره سنگی بیش ندارد برای دفاع؛

پارۀ تنم با اشک و بغض،

با یک کوه حماسه و فریاد،

چشم به راه من است.

لب های تشنه ام در حرارت تابستان کویری شهرم

از شجاعت حسین(ع) تر می شود

و از فریاد زینب رمق می گیرد.

ما فرزندان کربلاییم:

مرگ بر اسرائیل

آن‌که خدا دوستش داشت

آن‌که خدا دوستش داشت

 

 

1. تولّد:

سی سال از عام‌الفیل گذشته بود که دیوار کعبه برای اوّلین و آخرین بار ترک خورد و برای اوّلین و آخرین بار، نوزادی در آن متولّد شد.

2. شاهد:

ده سال بعد، وقتی غار حرا میزبان لحظه‌های مناجات آخرین رسول خداˆ بود و پیام آسمانی جبرئیل بر قلب محمّد (ص)ˆ نازل می‌شد، آن کودک برگزیده، شاهد آن لحظه‌ها بود.

3. اسلام:

او که خود در دامان امین قریش پرورش یافته بود و هرگز به آلایش بت‌پرستی و شرک نیالوده بود، اسلام دیرینۀ خویش را اظهار کرد و اوّلین گرونده به اسلام نامیده شد.


4. لیلة المبیت:

پس از تحمّل سیزده سال محرومیّت و فشار، شب اوّل ربیع‌الاوّل در بستر پیامبر الهی‌اش خوابید تا محبوب یگانۀ خدا، برای ابلاغ پیام خدا هجرت کند و جان نازنیش از خطر محفوظ بماند.

5....

...

ادامه نوشته

شب های قدر و شهادت مولای متّقیان (ع)

رمضان با تمام زلالی اش آمد. قطره قطره رحمت بارید و ذرّه ذرّه دل هایمان را به اوج نزدیک تر کرد.

حالا اوج رمضان رسیده. شب نزول قرآن مکتوب که نمی دانیم کدام یک از این شب هاست و شب عروج قرآن ناطق که می دانیم کدام یک از این شب هاست.

به هر بهانه ای که بیشتر به آن بها می دهیم بیایید همدیگر را بیشتر دعا کنیم.


دو تا نوشتۀ قدیمی مناسب ایّام تقدیمتان:

متن اوّل

متن دوم


نوشته های ماه مبارک رمضان

یه احتمالی هست که تا مدّتی نتونم بیام و مطلب جدید بذارم.

از طرفی ماه مبارک رمضان که می رسه عدّه ای از دوستان دنبال نوشته های مناسب این ایّام می گردن برای استفاده های مختلف.

ضمن تبریک پیشاپیش برای حلول این ماه پربرکت، چند تا از نوشته هام که توی حال و هوای این ماه مبارک نوشته شدن براتون می ذارم.

هرکس استفاده کرد چند تا صلوات نثار روح نازنین پدر بی نظیرم بکنه و عجّل فرجهم هم یادش نره.

التماس دعا.

متن اول

متن دوم

متن سوم

متن چهارم

مهمانی تقویم ها

پا به پای تو می‌دویم

 

شعبان که شروع می‌شود، می‌رویم به مهمانی دست­افشانی تقویم‌ها. میلاد پشت میلاد. طلوع پشت طلوع. انگار شعبان می‌آید تا تقویم را گلباران کند و تشیّع را نورباران.

دوباره مثل هر سال پیامک‌های تبریک، چند منظوره‌اند: «یک ماه و دو خورشید در این ماه آمد» و...

دوباره مثل هر سال به فکر می‌افتم که «چه رازی در این سه میلاد پیاپی هست؟»

آفرینش هیچ نقطۀ بی‌رمز و رازی ندارد. افسوس که این دریاهای ادراک در انگشتانۀ تعقّل ما نمی‌گنجند!

*

مدینه امروز همان مدینۀ هر روز نیست. امروز که سوم شعبان سال چهارم هجری است، مدینه پر شده از صدای بال فرشته‌هایی که فوج فوج به زیارت و تبریک می‌روند و می‌آیند.

 فضای شهر از شمیمی بهشتی آکنده است.

 پرواز عاشقانه و شوق‌انگیز فُطرُس[1] انگار...

...

ادامه نوشته