ما بی‎صاحب نیستیم

در دیدگاه‎های پست قبلی، دوستان به نکته‎هایی اشاره فرموده بودند که کامل‎کنندۀ موضوع بود.

مطلب این پست وبلاگ هم در راستای تکمیل همان نکته‎ها و دیدگاه‎هاست.

باز هم از محضر اندیشۀ دوستان استفاده خواهیم کرد و از دیدگاه‎های ارزشمندشان استقبال می‎کنیم.



ما بیصاحب نیستیم


نماز خیلی وقت بود که تمام شده بود. اکثر خانمها رفته بودند. من هم چادر نماز و سجّادههای خودم و دوتا دخترم را تا کردم و گذاشتم توی کیسههایشان. دخترها چادرهای مشکی‎شان را سر کردند و راه افتادیم. خانم جوانی که از اوّل ورودمان به مسجد حواسش به ما بود، صدایم کرد: ببخشید خانوم!

        - بله. با منید؟

       - اینا دخترای خودتونن؟

       - بله.

       - میشه برای منم خیلی دعا کنید؟

       - دعا که می‎کنم، ولی چه دعای خاصّی منظورتونه؟


ادامه نوشته

بچّه یا فاجعۀ هیروشیما


بچّه یا فاجعۀ هیروشیما



با قیافۀ اخمو و دمق وارد شد. کیفش را روی میز انداخت و بیحوصله نشست پشت میز. انگار اصلاً مرا نمی‎دید. صدایش زدم:

سلام خانم شرفی! چیزی شده؟

سرش را بلند کرد و با بی‎حالی گفت: سلام. ببخشید حواسم نبود، ندیدمتون.

-       - چی شده؟ انگار خیلی ناراحتی؟

-       - چی بگم والّا؟ دیگه خسته شدم از بس به این و اون جواب پس دادم.

-       - جواب برا چی؟ مگه چی کار کردی؟

-       - به تک تک خانومای فامیل و همسایه و اداره و خیابون و بیابون باید جواب پس بدم که چرا سومین باره باردار شدم و خیلی هم از این موضوع خوشحالم!

-       - آها! پس دوباره قضیّۀ بچّهست.

-       - آره دیگه. خسته شدم. این همه کار حروم...

ادامه نوشته

من برای فردای ایران نگرانم!


 من برای فردای ایران نگرانم!



 

همیشه دور و برمان بچّۀ کوچولو و نوزاد بود. بالاخره هرکدام از


زن های فامیل و دوستان و آشنایان، حداقل چهارتا بچّه را داشتند.


انگار بدون اینکه کسی چیزی گفته باشد یا قول و قراری داشته


باشند، وظیفۀ انسانی خودشان می دانستند که لااقل چهارتا را


داشته باشند. البته 5 و 6 و حتی 7 تایی هم داشتیم. خودمان هم


که 6 تا بودیم.


خلاصه اینکه همیشه ...

...

ادامه نوشته