جوی سرگردان


جوی سرگردان

 

می خواهم دریا شوم. خسته شدهام از اینکه جوی کوچک سرگردانی باشم و از هر شیاری سر در بیاورم. یکی برود از جناب بایزید بپرسد جوی کوچکی که میخواهد دریا شود، این همه آب از کجا بیاورد؟

***

یک لحظه آرامش ندارم. میروم و میروم بی آنکه مقصدم را بشناسم. سر راهم مردابهای زیادی دیدهام. برای اینکه از سرنوشت آنها بگریزم، هر روز تندتر و خروشانتر میروم. سر به سنگها میکوبم؛ از بلندیها سرازیر میشوم؛ از لای سبزهزارها راه میجویم؛ حتی از کویر هم سردرآوردهام.

امشب دیگر حسابی...
ادامه نوشته

سخت‌ترين

سخت‌ترين

در مجلس كسریٰ سه تن از حكما جمع آمدند: فيلسوف روم و حكيم هند و بزرجمهر. سخن به آنجا رسيد كه «سخت‌ترين چيزها چيست؟».

رومي گفت: پيري و سستي با ناداري و تنگدستي.

هندي گفت: تن بيمار با اندوه بسيار.

بزرجمهر گفت: نزديكي اجل با دوري از حسن عمل.

همه به قول برزجمهر باز آمدند.1

***

دلم مي‌خواهد من هم «سخت‌ترين»ِ خودم را پيدا كنم. مي‌نشينم رو به روي آينه. مي‌نشينم تا...

...

ادامه نوشته

به اندازۀ يك وضو



به اندازۀ يك وضو


...

دارد مي‌رود براي وضو گرفتن. از ميان سبزه‌زارها و درختان سر به فلك كشيده مي‌گذرد. تمام حواسش را جمع كرده كه ذرّه‌اي از اين همه جلوه و زيبايي از قاب چشمانش بيرون نماند. هر قدمي كه بر مي‌دارد، مي‌ايستد به تماشاي جلوه‌اي، نقش و نگاري، طرح و رنگي. ساعت‌ها گذشته است و او همچنان غرق تماشاست.

يك مرد با چهرۀ آرامش‌بخشي كه نور از آن مي‌تراود، با عجله مي‌رسد كنارش: كشتي را يادت نرود؛
...

ادامه نوشته

بيا روي اين سنگ بزرگ


بيا روي اين سنگ بزرگ

...صد سال گذشته است. همه در آن دشت حاضر شده‌ايم. جارچيان صدا مي‌زنند: «هر كس عيد قرن پيش را ديده است، بيايد». هيچ كس نيست....

 

در ادامۀ مطلب داستان عجیب فراموشی انسان را بخوانید:

 

 برای مشاهده اندازه واقعی گل و سنگ کلیک کنید

ادامه نوشته

نظاره



نظاره



نقل است که روزی بایزید پیش صادق (ع) بود. صادق گفت: آن کتاب از


طاق فروگیر.


بایزید گفت: کدام طاق؟


صادق(ع) گفت: مدّتی است تا اینجایی و این طاق را ندیدهای؟


گفت: نه. مرا با آن چه کار که در پیش تو سربرآرم؛ که نه به نظاره


آمدهام.


صادق گفت: چون چنین است باز بسطام رو که کار تو تمام شد! (1)


***


سر کلاس نشستهایم. به بغلدستیهایم گفتهام که امروز «نه به


نظاره آمدهام». یک امروز را تصمیم دارم نه به مدل کفش و لباس


همکلاسهایم کاری داشته باشم، نه به یادگاریهای روی دستۀ


صندلی، نه به لکّۀ لباس استاد و نه به هیچ چیز دیگر.


گفتهام امروز هیچ کس حق ندارد سر درس با من حرف بزند.


خلاصه خیلی چیزها گفتهام؛ هم به خودم و هم به دور و بریهایم.


حالا سر کلاس نشستهایم. استاد راه میرود و درس میدهد


و روی تخته مطلب مینویسد؛ مثل همیشه. امّا من گوش


میکنم و سر تکان میدهم و یادداشت برمیدارم؛ برعکس همیشه!


کلاس که تمام میشود

ادامه نوشته

شب و تنهایی

...

روزها كه هيچ، دور و برم حسابي شلوغ است و فرصتي براي تنها ماندن با پروردگار نيست. توي محل كار و خانه و پارك و سينما مشغول گذراندن لذّتبخش عمرم هستم.

شب‌ها هم خيلي دقيق و حساب شده، پاي اينترنت و چت و بعضي وقت‌ها شب‌نشيني با رفقا و اين جور كارها وقت مي‌گذرانم تا يك وقت هوس تنها شدن با پروردگار به سرم نزند.

اصولاً از تنهايي فراري‌ام. مجبورم مي‌كند به خودم و عمرم فكر كنم. مجبورم مي‌كند ...

...

ادامه نوشته

قرار


قرار


...

گفتي: همين‌جا در طريق هدايت باشيد تا من برگردم.

و رفتي.

نگفتي كجا مي‌روي، ولي گفتي نزديكم.

گفتي «فراموشتان نمي‌كنم.»[2]

گفتي به شما سر مي‌زنم. گفتي هر وقت بيايم و ببينم هستيد، پيشتان مي‌مانم.

و رفتي.

سر قولت ماندي. فراموشمان نكردي. هميشه به ما سر زدي. امّا...

...

ادامه نوشته

آن حقّ دو رکعتی


آن حقّ دو رکعتی

...

يك نفس عميق مي‌كشم. چشم مي‌دوزم به سقف، به خود مي‌گويم: نگاهم به بالا باشد، به طرف آسمان باشد، شايد آسمانی تر بخوانم.

تا دست‌هايم را بالا مي‌آورم، چشمم مي‌افتد به يك تار نازك عنكبوت كه از اين طرف به آن طرف لوستر كشيده شده. حرصم در مي‌آيد: حسابت را مي‌رسم، صبر كن نمازم را بخوانم!

نخير، كار خودش را كرد، حواسم پرت شد. از سربالا نماز خواندن پشيمان مي‌شوم. نگاهم را مي‌دوزم به رو به رو. ديوار تازه رنگ خورده را كه مي‌بينم، يادم مي‌آيد كه چقدر سر اينكه اتاق را چه رنگي كنيم، با هم جرّ و بحث كرديم. قيافۀ يك يك اعضاي خانواده را مجسّم مي‌كنم و حرف‌هايشان را مرور. يك دفعه يادم مي‌آيد كه ...

...


ادامه نوشته

رازي در منتهي اليه مشرق

 

 

رازي در منتهی اليه مشرق

 

... نقل است كه ذوالنون گفت: در سفر بودم. به صحرايي پر برف رسيدم.

گبري را ديدم كه ارزن مي‌پاشيد. گفتم: اي گبر! چه دانه مي‌پاشي؟

...

مي‌ايستم جلوي آينه و خودم را برانداز مي‌كنم؛ نفسم را. مگر من از گبري

 كمترم؟! چرا به درگاه كبريايي تو راهيم نيست؟! چه كنم؟ صحرايي پر برف

 بيابم و براي مرغانش ارزن بپاشم؟

نگاهي مي‌كنم به گذشته ی پشت سرم. من از اين دست كارها زياد

كرده‌ام. پس چرا به درگاه كبريايي تو راهيم نيست؟ دوباره آن صفحه ی

تذكرة الاولياء را باز مي‌كنم تا راز آن بيگانه‌اي را كه آشنا شد، بدانم.

جمله‌اش را مي‌خوانم: «بيند آنچه من مي‌كنم؛ مرا اين بس باشد».

...

ادامه نوشته

بَشَر مادر نمی خواهد!

 

یادم نیست کلاس چندم بودیم. ولی خوب یادمه که این شعر زیبای گلستان سعدی توی کتاب درسیمون چقدر برای ما تکون دهنده بود و تأثیر گذار.

جدیداً دوباره خوندمش و این بار یه جور دیگه روم تأثیر گذاشت. دلم می خواد شما رو هم توی این احساس شریک کنم.

اگه مایلید بفرمایید ادامه ی مطلب تا احساس جدیدم رو با شما در میون بذارم :

وقتي به غرور جواني بانگ بر مادر زدم، دل آزرده به كنجي نشست و گريان همي‎گفت: مگر خردي فراموش كردي كه درشتي مي‌كني؟

چه خوش گفت زالي به فرزند خويش        چو ديدش پلنگ افكن و پيل‌تن
گر از عـهد خــرديـت يــاد آمـــدي             كـه بـيچاره بودي در آغوش من
نكــردي تــو امـــروز بــر مــن جــفا           كـه تـو شيـرمـردي و من پيرزن

 

ادامه نوشته

آن حقّ دو ركعتي

 

آن حقّ دو ركعتی

... فايده ندارد. اين طوري نمي‌توانم. چادرم را مي‌كشم روي سرم. حالا ديگر حتي مُهر و جانمازم را هم نمي‌بينم كه گل و بوته‌هايش حواسم را پرت كند. تمام حواسم را جمع مي‌كنم، تمركز مي‌كنم، يك تكبيره الاحرام خيلي ناب مي‌گويم و شروع مي‌كنم به خواندن سورة حمد:...

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری دوم www.pichak.net كليك كنيد

ادامه نوشته

مستأجرت مي‌شوم

 

یک بار دیگر خدا دعوتمان کرد به مهمانی. ماه خدا رسید و همه ی بندگان مشمول لطف خاص او شدند.

رمضان ماه آشتی با خدا و ماه نزدیکی با تمام مظاهر بندگیست.

علاوه بر اینکه التماس دعا دارم،مطلب کوتاهی برای مسجد، اين خانه ي عزيز خدا، تقديم مي كنم.

 

مستأجرت مي‌شوم            

ادامه نوشته