سختترين
سختترين
در مجلس كسریٰ سه تن از حكما جمع آمدند: فيلسوف روم و حكيم هند و بزرجمهر. سخن به آنجا رسيد كه «سختترين چيزها چيست؟».
رومي گفت: پيري و سستي با ناداري و تنگدستي.
هندي گفت: تن بيمار با اندوه بسيار.
بزرجمهر گفت: نزديكي اجل با دوري از حسن عمل.
همه به قول برزجمهر باز آمدند.1
***
دلم ميخواهد من هم «سختترين»ِ خودم را پيدا كنم. مينشينم رو به روي آينه. مينشينم تا «سخت»هايم را يك به يك بشمارم و خودم را ببينم كه چگونه ميشكنم. زل ميزنم به چشمهاي خودم توي آينه و فكر ميكنم: «سختهاي من چيستند؟»
***
پسركم گريهكنان به در ميكوبد. سراسيمه ميدوم و در را باز ميكنم. دستهايم را با تمام توان ميگشايم و همۀ آغوش مادرانهام را نثارش ميكنم. با تمام وجود به سينهام ميفشارمش. هنوز ضجّه ميزند.
ـ چه شده گل مادر؟ چرا گريه ميكني؟
صداي بغض آلود كودكانهاش قلبم را ميفشارد: يكي از بچهها هُلَم داد، خوردم زمين، نگاه كن.
كف دستهاي كوچك و لطيفش خراشيده شده است. مضطرب ميشوم. ديدن ناراحتي پارۀ تنم خيلي سخت است.
***
تلفن را بر ميدارم و شمارۀ آشناي هميشگي را ميگيرم. مادرم گوشي را بر ميدارد. صدايش خسته و لرزان است. قلبم به لرزه ميافتد: مادرجان! طوري شده؟ اتّفاقي افتاده؟
ـ از ديشب تا حالا قلبم درد ميكند. اصلاً نتوانستهام از جا بلند شوم. حالم خوب نيست.
بغض گلويم را ميگيرد. مضطرب ميشوم. سراسميه گوشي را ميگذارم و دوان دوان خود را تا خانۀ مادرم ميرسانم. ديدن ناراحتي او خيلي سخت است.
***
ناگهان همه چيز در هم ميپيچد. خورشيد تاريك ميشود. كوهها پراكنده، درياها برافروخته، ستارهها بي فروغ ... صحراي محشر است:
)وَ لا يَسْئَلُ حَميمٌ حَميمًا * يُبَصّرُونَهُمْ يَوَدّ الْمُجْرِمُ لَوْ يَفْتَدي مِنْ عَذابِ يَوْمِئِذٍ بِبَنيهِ * وَ صاحِبَتِهِ وَ أخيه ِ* وَ فَصيلَتِهِ الّتي تُؤْويهِ * وَ مَنْ فِي اْلأرْضِ جَميعًا ثُمّ يُنْجيهِ *كَلاّ إِنّها لَظي(2؛ «در آن روز هيچ دوست صميمي، سراغ دوستش را نميگيرد. آنها را نشانشان ميدهند [ولي هر كس گرفتار كار خويش است]، چنان است كه گنهكار دوست ميدارد فرزندان خود را در برابر عذاب آن روز فدا كند و همسر و برادرش را و قبيلهاش را كه هميشه از او حمايت ميكرد؛ و همۀ مردم زمين را، تا مايۀ نجاتش گردند. امّا هرگز چنين نيست [كه با اينها بتوان نجات يافت]، شعلههاي آتش، سوزان است».
***
همچنان جلوي آينه نشستهام. به چشمهايم توي آينه نگاه ميكنم. سرخِ سرخاند. آينه ترك خورده است، دل من هم.
من هم به قول برزجمهر باز آمدم.
آبان 88
"نظیفه سادات مؤذّن" هستم.