بانوی قم

بانوی قم

بانوی من بیتالنّور عبادتش را ترک میکند.

بانوی من 17 روز بیماری و تاب و تب را روی دوش خستۀ تاریخ میگذارد و با استقبال پرشکوه قدسیان، به سوی ملکوت رهسپار میشود.

بانوی من، بی آنکه رضای محبوبش را ببیند، بی آنکه سفر طولانی و دورش به حاصل وصال برسد، راه کج می‎کند و به آسمان بال می‎گشاید.

بانوی قم، از دنیای ستمکار ما، دل شکسته و آزرده میرود!

امام آمد

* 4 بهمن 1357: از وحشت طلوع خورشيد، راه آسمان را بستند!

گفت: مي­ آيم.

گفتند: فرودگاه را مي­ بنديم.

گفت: اوّلين پرواز فرانسه به ايران، مرا به ميان ملّتم خواهد برد؛ هر وقت كه باشد!

ملّتي كه سال­ ها بود طلوع مهرش را در آسمان دل به نظاره نشسته بودند، چشم هاي منتظرشان را به طلوع قامت دل­رباي او بر پلّكان هواپيما دوخته بودند.

او را از صميم قلب­ هاي عدالت‌خواهشان مي­ خواستند! او را با تمام حنجره­ هاي خسته از فريادشان، فرياد مي­ كردند! سايه‌سار شجاعت علوي­ اش را آرزو مي­ نمودند. قلب خروشانش را كه از طوفان سرخ حسيني متلاطم شده بود و پرچم «لِطَلَبِ الإصلاح في أمهَ جَدّي» حسين ـ عليه السّلام ـ را دوباره از فراسوي قرن­ ها به اهتزاز درآورده بود، آينۀ تمام‌نماي حقيقت مي‌دانستند.

خيابان­ ها شاهدند كه فريادهاي عاشقانۀ منتظران خميني چنان لره بر اندام دشمنان آزادي ملّت افكند كه فرودگاه چاره­ اي جز گشوده شدن نديد!

 

* 12 بهمن 1357: اماما! قلب ما باند فرودگاه توست!

تمام شهر پر از آغوش­ هاي گرم و منتظر بود: آسمان تهران، فرودگاه، خيابان­ ها، بهشت زهرا، ... زمين و آسمان از عطر انتظاري آسماني لبريز شده بود. همه با تمام دارايي محبّتشان و با همۀ اخلاص جان فشاني­ شان به فرودگاه آمده بودند تا يك جلوۀ كوچك ظهور را به تماشا بنشينند. آمده بودند تا به نايب مهدي ـ (عج) بگويند: «ما اهل كوفه نيستيم امام تنها بماند.»

و او آمد:

«رواق منظر چشم من آشيانه توست    كرم نما و فرود آ كه خانه، خانه توست.»

و به ديدار آن همه چشم منتظري رفت كه در بهشت زهرا ـ سلام الله عليها ـ انتظار قدومش را مي­ كشيدند. سروهاي سرافرازي كه به تبر ظلم، پهلو شكسته بودند؛ كبوتران سپيدبالي كه در آرزوي آزادي آن قدر بر ميله­ هاي قفس، تن كوبيدند تا پيكرهاي خونينشان گواه عدالت­خواهي يك ملت و پرچم پر افتخار مبارزه­ اي جاودان گردد.

ساوۀ ما کجاست؟


ساوۀ ما كجاست؟

...

مي­ آمدي و قم سرافراز از تقدير آسماني خويش، برخود مي­ باليد و قدوم ناقه­ ات را انتظار مي­ كشيد. مردم، بي­ صبرانه حضورت را چشم به راه بودند.


...

امّا بانوي هجران كشيده ام! تو براي ديدار كسي كه دوستش داشتي، رنج سفري سخت از مدينه تا خراسان را به جان خريدی، براي فراقي يك ساله. ولي ما هجران هزار سالۀ خود را به دوش مي­ كشيم و حتّي يك قدم به سوي ديدار دوست برنداشته­ ايم.

بانو! ساوۀ ما منتظران كجاست؟...

ادامه نوشته

یا ابالمهدی


asgari2


...

آه! اي امامِ شيعيانِ قدردان! اي امامِ پيرواني كه براي ديدارت خود را به آب و آتش مي­ زدند! تو را سوگند به لحظه­ هاي دل نگراني­ ات، نگذار تا ما اين گونه­ ايم، مهدي بيايد. تا ما نفهميم دنياي بي­ امام ارزش دل بستن ندارد، تا نفهميم زيارت جمال امام چه بهشتي است، تا نفهميم شيعه ی مهدي بودن يعني چه، اين دنيا ارزش آمدن آن حجّت آخر را نخواهد داشت.

اي امام مهربان! ناداني­ هاي ما را براي دل مهربانش توجيه كن. به او بگو ما بيچارگان كه امام نديده­ ايم! چه مي­ دانيم آن بهشت را؛ هر چند برايمان ساعت­ ها توصيف كنند.

ما دنيا زده­ ايم مولا! درد ما را فقط يك چيز درمان مي­كند: ...

ادامه نوشته

کوچ

 

کوچ

 

رفتي و گفتي: بر من بگرييد كه ديگر به ميان شما بر نخواهم گشت.

براي وداع به حرم پيامبر خدا (ص) رفتي. بيرون مي­ آمدي و برمي­ گشتي و به صداي بلند مي­گريستي.

مدينه ی جدّت را وداع كردي و با كاروان اندوه به سوي مرو رهسپار شدي. در حالي كه جواد كوچكت، معصومه ی مهربانت و تمام خاندانت را از ديدار دوباره نااميد كرده بودي.

مركبت آرام آرام قدم برمي­داشت و مدينه به پاي هر قدمش قطره اشكي مي­ چكاند. كوچ ناخواسته ی تو از شهري كه بي­ حضور خورشيد رويت، رنگ و بوي زمستان مي گرفت، در ميان ضجّه­ هاي دردمندانه ی شيعياني كه به بدرقه ی مولاي خويش آمده بودند، عجيب بوي غربت گرفته بود!

علي بن موسي (ع) پس از پانزده سال حكومت بر  ...

 

ادامه نوشته

دلت را شكسته بودند

 

دلت را شكسته بودند

...

به معاويه نامه نوشتند كه حسن (ع) را دست بسته تحويلت مي­دهيم. به سادگي شايعه ی تسليمت را باور كردند و به خيمه­ ات يورش بردند. تمام وسايل خيمه­ ات را غارت كردند، حتّي فرش زير پايت را. همان­ها كه سپاه تو بودند و آمده بودند زير پرچم تو با معاويه بجنگند!

فرمانده­ي كه پيشاپيش سپاه فرستاده بودي، با هشت هزار نفر به معاويه پيوسته بود؛ در ازاي يك ميليون درهم.

...

دلت را شكسته بودند. تنهايت گذاشتند و وقتي مصلحت امّت را در صلح ديدي، ...

 

ادامه نوشته

هنوز نگران است

 

هنوز نگران است


 

... همه چيز انگار خبر از آشوبي عظيم در كائنات مي­‎داد.

ستون آفرينش داشت مي شكست! انگار همه مي­ دانستند

چه فاجعه­‎اي در راه است، جز آدم­‎ها. آدم‎هايي كه مثل هميشه

داشتند به زندگيشان مي­‎رسيدند.

امّا آن پدرِ نگران، بيش از همه براي همين­‎ها نگران بود.

اين را از آنجا دانستم كه ...

 

ادامه نوشته

باور

باور

مي‌گفت: اين كارا مال پيرمرداست. اين مجلسا با روحيّۀ جووناي امروز تناسبي نداره. چه معني داره يه عدّه دور هم جمع بشن، تو سر و سينه‌شون بزنن و هِي گريه زاري كنن؟ جووناي امروز دنبال شادي‎اَن، دنبال هيجان‎اَن.

مي‌گفتم: جووناي امروز فقط دنبال شادي و هيجان نيستن؛ دنبال آگاهي‎اَن، دنبال دونستن، دنبال آرماناي بلند.

مي‌گفت: خُب منم همينو می‎گم ديگه. مي‌گم اين مجالس گريه و زاري، هيچ‌كدوم از اين مشخّصاتو نداره. يه مشت خرافه قاطيِ تاريخ كردن و براي گرم كردن و رونق دادن بازار مدّاحا و سخنرانا، به خورد مردم دادن. ولي اين حرفا رو عوام قبول مي‌كنن. جووناي امروزي روشنفكرن؛ تحصيل كرده‌ان، از دنيا و پيشرفت و علم خبر دارن. دنبال اين حرفا راه نمي‌یفتن.

ديدم اين‌طوري نمي‌شه. با حرف نمي‌شه قانعش كرد. با خودم بردمش به يكي از مجالس روضه‎خونی. نشوندَمِش به تماشا.

اوّل مثل برق‌زده‌ها وايستاده بود و نگا مي‌كرد. بعد موضع‌گيري كرد كه: آبروي هرچي جوونه، بُردن. اينا همه‌شون عوامن. چيزي از دنيا سرشون نمي‌شه.

آوردمش پيش بچه‌هاي هيئت تا باهاشون آشنا بشه. از دانشجوي مهندسي الكترونيك تا كارشناسي ارشد رايانه؛ از شاگرد اوّل دبيرستان تا مدرّس پيش‌دانشگاهي و استاد فلسفه؛ همه جور آدمي بينشون بود.

شروع كرد به نصيحت كردن: از شماها بعيده. عمرتون رو داريد پاي چي مي‌ريزيد؟ شما كه تحصيل كرده‌ايد، مثلاً فهميده‌ايد، شماها جوونيد و... .

بچّه‌ها يكي يكي حرف زدن. هر كدوم، از انگيزه‌هاشون و از چيزايي كه توي مكتب امام حسين(ع) و از مجالس امام حسين(ع) به دست آورده بودن، گفتن.

از اينكه مكتب حسين(ع) مكتب آگاهيه، مكتب شجاعته. اينجا ياد مي‌گيري راهي كه با آگاهي انتخاب كردي، از جونت هم ارزشمندتره؛ از بچّه‌ها و خونواده‌ات هم باارزش‌تره.

اون شب، فقط بغض كردنش رو ديدم و اشكي كه توي چشماش جمع شده بود؛ ولي از فردا شب حضور هميشگي‌ش توي مجالس هيئت شروع شد.

اون باوري رو كه سال‌ها دنبالش مي‌گشت، پيدا كرده بود.

 

آبان 88

خیمۀ امتحان

خیمۀ امتحان

شب است. سكوت سنگينِ بيابان نينوا را، حضور دو لشكر، درهم شكسته است. بيابان داغي كه همۀ شب‌هايش را در سكوت گذرانده بود، به آن روز موعود نزديك شده است. امشب آخرين شبِ قبل از قرار است؛ همان قراري كه از ازل، بين خاك تشنۀ اين زمين، با ملكوت بسته شده بود.

در خيمه‌اي كوچك، واقعه‌اي بزرگ در حال رقم خوردن است. زمين و ‌آسمان، بهت‌زده و نگران نظاره‌گرند: امام، بيعت خود را از اهل كاروان برداشته و فرموده است كه تاريكي شب را فرصت بشمارند و بروند.

تاريخ شاهد است كه جوانيِ ناب، امشب چگونه شکوه خود را به نمايش گذاشته و چگونه اقتدار خود را به رخ مي‌كشد. تاريخ، امشب جلوۀ بي‌همتايي را مي‌بيند كه از تلألؤ به هم آميختن جواني و ايمان، به خودنمايي برخاسته است.

تابلوي حيرت‌انگيز جوانيِ كربلايي، با قلم‌موي ايمان كه از خون مطهّر قاسم و اكبر و جوانانِ اصحاب، رنگ گرفته است، بر تارك تاريخ نقش خواهد خورد.

 

من هم دستِ جواني‌ام را گرفته‎ام و آورده‌ام تا پشت خيمۀ امتحانِ امشب زانو بزنیم و لحظه‌هاي امشب را خوب به خاطر بسپاریم.

با پاهاي برهنۀ جواني‌ام، بر ريگ‌هاي گرم اين وادي مقدّس قدم مي‌گذارم. ردّپايي را كه به زحمت زير نور ماه ديده مي‌شود، مسير حركت مي‌كنم. هر قدم را درست در جاي آن پاها مي‌گذارم؛

ردّپاهايي كه به خيمۀ امتحان امشب ختم مي‌شوند.

 


آبان 88

مکن ای صبح طلوع

ظهر فردا بدنش ...


عشق و اشک

 

عشق و اشک

...

من فقط آموخته‎ام که گوشه‎ای بنشینم، پا به پای روضه‎های


خونین تو زار بزنم و اشک‎های ناقابلم را به پای عظمتت بریزم.



من فقط آموخته‎ام که با ذرّه ذرّۀ وجودم به نام مقدّس تو


عشق بورزم و در هر مجلس یاد تو، تکّه‎ای دیگر از قلبم را به


پایت قربان کنم.



یا حسین! ای کاش بودم در آن شب سنگین امتحان؛ حتّی


اگر مردود، حتّی اگر محروم. لا اقل می‎دانستم پاسخ این


همه ادّعای دلم را چه باید بدهم.



آن‎ها که آن شب، تاریکی را پناهی دیدند برای گریز از حمایت


تو، مثل من تو را دوست داشتند. مثل من...

...

ادامه نوشته

دعایمان کن پدر

سلام و صد سلام به تک تک شیعیان امیرالمؤمنین سلام الله علیه.

به حکم سیادت، عیدی دادن واجب است و در فضای مجازی، عیدی هم مجازی می‎شود لاجرم. بفرمایید:


سه تا متن ادبی کوتاه هم عیدی معنوی ناقابلی است برای محبّانش که در ادامۀ مطلب می‎خوانید.


...

اي ملكوتي‎­ترين چكاد آفرينش! چكامه­‎اي در خور آيينه­‎هاي تجلّي وجودت بر لبان تاريكم بنشان تا در شفّافيّت بي‎­منتهاي تو سرگردان گردم! رخصتي، تا در چشمه‎سار عطوفت تو وضو سازم و به امامت ذوالفقارت، آنچه جدايم مي­‎كند از تو، به مسلخ برم.

اي تنها محرم اسرار لحظه­‎هاي حراء! ...

ادامه نوشته

دهمين بهار آفرينش

دهمين بهار آفرينش

 

* ذيحجّه بود. ماه لبّيك گفتن و احرام بستن. ماه طواف كردن حرم دوست. نيمۀ ماه كه رسيد، ماه خانۀ امام نهم طلوع كرد. در خانۀ سمانه؛ همان بانويي كه در تقوي مثل و مانند نداشت و شيطان حتّي به او نزديك نمي­‎شد.

* باباي هفده ساله، نام كودك نوراني‎­اش را «علي» گذاشت و بعدها...

...



* خليفه خواست در برابر حضرت خودي نشان بدهد و كاري كند كه فكر قيام و نهضت در ميان شيعيان فراموش شود. در بياباني وسیع لشكر خود را با تمام اسلحه و امكانات به آمادهباش خواند و حضرت را به تماشاي لشكريان، برفراز بلندي‎­اي كشاند كه: «مي‎بيني سپاه مرا؟»

امام ـ عليه السلام ـ هيبت علوي خود را در اين جمله نشاند: ...


...

ادامه نوشته

اسماعيل جوان بود

اسماعيل جوان بود

اسماعيل جوان بود، جواني مؤمن و خوش قد و بالا. مثل بعضي از جوان‌هاي امروز، عقايد و رفتارش هم باب ميل پدر بود. و اين مسئله كنار دوري چندين ساله از پدر، اسماعيل را خيلي عزيزتر از یک پسر براي یک پدر مي‌كرد.

اسماعيل جوان بود. در بيابان‌هاي خشك و گرم مكّه بزرگ شده بود، ولي به اندازۀ پيران راه سلوك، خدا را با تمام وجودش حس مي‌كرد و به اندازۀ جنگل‌هاي پردرخت و سبز، و كوهستان‌هاي پرچشمه و بلند، لطيف و سبز و گوارا بود.

اسماعيل جوان بود، ولي حتّي به اندازۀ سال‌هاي جواني‌اش به دنيا دل نبسته بود. براي همين، آن روز كه پدر از قرباني شدنش گفت، تمام اين ويژگي‌هاي نابش را در پاسخي به بلنداي تاريخ، به صاحبان انديشه‌هاي زميني نشان داد و تا دنيا دنياست، آن انديشه‌ها را انگشت به دهان گذاشت.

قرن‌ها گذشت و عيد قربان، صدها سال جشن گرفته شد و مسلمانان، سال‌هاي سال به ياد آن تعبّدِ بي‌نظير تاريخ، قرباني‌ها كردند و تبريك‌ها گفتند.

و من ديروز، قاب عكس شهيد جواني را ديدم كه نامش اسماعيل بود. زير عكس نوشته بود:

اي صبا از من به اسماعيل قرباني بگو:

«زنده برگشتن ز كوي دوست، شرط عشق نيست!»

و يادم آمد ما از اين اسماعيل‌هاي جوان كه پيران طريقت را شرمندۀ سلوك خود كردند، كم نداشته‌ايم؛ اسماعيل‌هايي که تا دنيا برجاست، انديشه‌هاي زميني را انگشت به دهان گذاشته‌اند.

 

پاییز 83

امامِ دانش


امامِ دانش


* ماه رجب سال پنجاه و هفت هجري تازه شروع شده بود كه خانۀ امام زينالعابدین (ع) به نور ميلاد شكافندۀ علوم، منوّر گشت.

 

* مادر بزرگوارش فاطمه، فرزند امام حسن مجتبي (ع) بود و از فضايل و معنويّات اهل بيت بهره­‎هاي فراوان داشت.

 

* چهار سال بيشتر نداشت كه همراه كاروان كربلا بيابان سوزان طفّ را تجربه كرد، تشنگي كشيد، داغ ديد، به اسارت رفت، و روحش بزرگ شد و اوج گرفت.

 

* لقب «باقرالعلوم» را...

...



* وقتي به دستور هشام در پنجاه و هفت سالگي حضرت را به شهادت رساندند، هر شب در حجرۀ شهادتش، چراغي افروخته بود.

 اي كاش امروز هم دستي بر سر مزار غريبانه­‎اش چراغي روشن مي‎كرد و آتش دل شيعه را فرو مي‎­نشاند.

ادامه نوشته

عروسی داریم

عروسی داریم 

خواستگار آمده برایم، توپ! در حدّ لالیگا! ولی پدرم انگار اصلاً متوجّه موقعیّت نیست. مدام دست دست می‌کند. دیگر کفری شده‌ام. به مادرم گفتم: امشب می‌شینم حرفامو به بابا می‌زنم. بهش می‌گم یا این یا هیچ‌کس. مادرم می‌گوید: دختر شرم و حیام خوب چیزیه! بابات که هنوز چیزی نگفته. داره پرس و جو می‌کنه. اگه خیالش راحت بشه، با تو هم صحبت می‌کنه.

می‌گویم: شرم و حیا دیگه چیه؟! این حرفا دیگه قدیمی شده! من تشخیص داد‌م اینو می‌خوام، تموم شد رفت!

*

خواستگار آمده بود برایش، محشر! در حدّ آسمان هفتم! پدر، هم این را خوب می‌شناخت، هم آن را. کنار دخترکش نشست و خبر خواستگاری را داد و جواب خواست.

رنگ مهتابی چهرۀ زیبایش، سرخابی شد و دانه‌های

...

ادامه نوشته

مَرَجَ الْبَحْرَيْنِ

مَرَجَ الْبَحْرَيْنِ

نشسته بود توی اتاق. شاید داشت قرآن می‌خواند که پیام قرآن ناطق را برایش آوردند. دخترکی نوجوان بود که سختی‌های دوران رسالت پدر را لحظه به لحظه چشیده و بزرگ شده بود. دخترکی نوجوان که در محاصره و جنگ و هجرت و عام

الحزن و... دوشادوش پدر، تلاش کرده بود و نام ام‌ّابیها را جایزه گرفته بود. دخترک نوجوان زیباروی زیباخوی، نشسته بود توی اتاق. پدر که آمد و کنارش نشست، ادبی را که شایسته ی رسول اللّهی‌اش بود، به جا آورد و سراپا گوش شد. 

...

ادامه نوشته

فرهنگ لاله


فرهنگ لاله

 

از آسمان­ ها مي ­وزد آهنگ لاله

شمشيرهاي دوزخي در جنگ لاله


پرچم به پرچم سبزهامان سربلندند

آغشته است اين اهتزاز از رنگ لاله


تا كي خوشي و بي غمي؟ تا كي فراغت؟

كي مي ­شود قلب تو هم دلتنگ لاله


اي كاش ما بين هزاران زنگ تفريح

يك زنگمان ناميده مي­ شد زنگ لاله


ما تا ابد مديون رنگ سرخ هستيم

پاينده بادا تا ابد فرهنگ لاله !


فروردین 80

8 سال خاطره

هفتۀ دفاع مقدّس برای ما بچّه های آن دوران پر از خاطره است.

خاطره های تلخ و گاهی هم شیرین.

یاد روزهایی که نامۀ بابا از جبهه می رسید و ما جیغ زنان و هیاهو کنان دور مادر می نشستیم تا نامه را بخواند و بشنویم که بابا نام تک تک ما را توی نامه نوشته و حالمان را پرسیده. بابا عادت داشت که کنار اسم هرکداممان یک صفت هم بگذارد. چقدر به هم فخر می فروختیم با آن صفت ها!

(عکس بابا در ادامۀ مطلب)

یاد چهارشنبه ای که اولین حملۀ هوایی به قم انجام شد. ما توی مدرسه بودیم. برنامه داشتیم. روز شهادت یکی از ائمّه (ع) بود. وسط سخنرانی صدایی وحشتناک تمام در و دیوار مدرسه را به لرزه درآورد. چقدر ترسیده بودیم! نمی دانستیم صدای چیست و چه اتّفاقی افتاده. پدر و مادرها هراسان دویده بودند تا مدرسه.

یاد روزهایی که توی حیاط مدرسه پناهگاه می کندند و ما را آموزش می دادند که اگر حملۀ هوایی انجام شد چطور برویم توی پناهگاه.

یاد روزهایی که تا صدای آژیر خطر را می شنیدیم، به جای رفتن زیر راه پلّه و پناه گرفتن، می دویدیم بالای پشت بام و تعداد هواپیماهای ملعون و بمبهایی را که می ریختند می شمردیم!!

یاد روزهایی که تنها فکر و ذکر مردم جبهه بود. از هر خانواده ای چند نفر جبهه بودند.

...

گرامی باد یاد و خاطرۀ بزرگمردانی که آن خاطرات را با رشادتها و ایثارهایشان جاویدان کردند.

ادامه نوشته

حتّی ثانیه‎هایم


حتّی ثانیههایم


نقّاره­ خانۀ دل، به صلايي دوباره ايستاده است، كه طلوعي ديگر در راه است.

سقّاخانۀ عشق، بر بام طلايي خود، هزاران كبوتر تشنه را مأوا داده است تا عطش اشتياقشان را پاسخي زلال دهد.

پنجره فولاد چشم­ ها روزنه­ اي شده ­اند به سوي ضريح معرفتش.

صحن قلب­ ها با مخمل سرخ انتظار فرش شده است، در پيشواز قدومش.
و او مي­ آيد تا

ادامه نوشته

بانوی کرامت




بانوی کرامت

با كدام سلام محقّر به پيشگاه تو بيايم؟ از كدام كوچۀ كوچك به زيارت‌نامۀ كرامت تو قدم بگذارم؟ كدام را ميپسندي كه به پاي آيه­ هاي نجابتت بريزم: دل عاشق را؟ ديدگان منتظر را؟ يا دستان برآمده به ستايش را؟

 

سالهاست که میخواهم برای تو بگویم. از تو، به تو بگویم. امّا هر بار میدیدم آنقدر به من نزدیکی و بیفاصله که گفتنِ خود را گم میکردم. میدیدم که من در «تو» زندگی میکنم؛ من در «تو» نفس می کشم.


هر صبح بر زورق
ادامه نوشته

اگه پسر بودم


اگه پسر بودم


بچه كه بوديم، هميشه من و خواهرم آرزو مي­ كرديم كه اي كاش پسر

بوديم! اگه پسر بوديم، مي ­تونستيم بريم جبهه. و هميشه به برادرمون

حسودي مي­ كرديم. اگرچه آخر سر، اونم سنّش به جبهه رفتن قد نداد

و دل ما همچين بفهمي نفهمي خنك شد!

بزرگ­تر كه شدم، پيش خودم فكر كردم: الانم دلم مي­خواد پسر باشم؟

مي­ رفتم تو بحر افكارم و مي­ ديدم نه. تنها دليل حسودي كردنم به پسرا

جبهه رفتن بود.

بعد فكر كردم، اگه پسر بودم، آزادتر بودم. خيلي كارايي كه الان حسرتش

رو دارم، مي­ تونستم انجام بدم. اگه پسر بودم، مي­ تونستم يه كتوني باحال

بپوشم و برم تو كوچه با بچّه محلاّ فوتبال بازي كنم. مي­ تونستم موتور

سوار بشم و تو خيابونا ويراژ بدم. مي­ تونستم خيلي از محدوديت­هاي الانم

رو كنار بذارم.


ولي وقتي دقيق تر مي­ شم، مي­ بينم بعضي از اين آزادي­ها رو با همين دختر

بودنم، تو شرايط خاص، مي­ تونم به دست بيارم، درحالي‌ كه اگر پسر باشم،

خيلي چيزاي قشنگ دنياي دخترونه­ مو از دست مي­ دم كه اصلاً نمي­ شه به

دستشون اوورد. من احساسات دخترونه مو دوست دارم. دنياي قشنگ

دخترونه­ مو دوست دارم و با هيچ چيزي هم حاضر نيستم عوضش كنم.


 تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

روز دختر به همۀ گل دخترای ایرانی مبارک


 تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com


آخرین آسمان بقیع

...

امشب همان شبی است که بقیع، آخرین آسمان خود را از زمینیان گرفت و


در آغوش کشید. آسمانی که شصت و پنج سال بر روی زمین قدم می گذاشت


و دریا دریا دانش و تقوا را قطره قطره در گنجایش ناچیز پیمانه های زمینیان


می ریخت....


...

زائران بقیع امشب بغض در گلو دارند. اذن دخول ملائک امشب رنگ و بوی اعتراض


اوّل خلقت را دارد که: "أتَجعَلُ فیها مَن یُفسِدُ فیها و یَسفِکُ الدِّماء ؟ " همان


اعتراضی که می گفت انسان در زمین فساد خواهد کرد و خون خواهد ریخت


و جان خواهد ستاند...

ادامه نوشته

صحني به وسعت عشق

...



نه صحن و سرايي هست و نه گنبدي؛ و نه هيچ نشانه‌اي كه آنجا


را شبيه




حرم كرده باشد. قطعه زميني خاكي با چهار نشان سنگي؛ همين



باورم نمي‌شود كه تاريخ، حقّ چهار امام معصوم را اين‌گونه ادا



كرده باشد


برگ‌هاي تاريخ را كه مي‌كاوم، مي‌بينم


...




 %D8%AA%D8%B5%D9%88%DB%8C%D8%B1 %D8%B6%D8%B1%DB%8C%D8%AD %D8%A8%D9%82%DB%8C%D8%B9 300x207 تاریخچه تخریب بقیع به دست وهابیون سخیف

 

فطر


صدای بال ملائک؛



شمیم دلنواز بوستان های بهشت؛



هق هق گریه های وداع عاشقان؛



دست افشان شادمانۀ ملکوتیان بر عید بندگی؛



...

کائنات فطر زیبای فطرت انسان را به جشن ایستاده است.



بر درگاه بارگاه دوست، شرمنده و مستمند ایستاده ام به تماشا



: ای پروردگار لطف!



ای خداوندگار رأفت و مغفرت!



می شود دستان خالی مرا هم به حرمت این دل های مطهّر بپذیری؟


پارۀ تنم



پاره ای از تنم را زجر می دهند؛

پاره ای از تنم را می خراشند؛

پاره ای از تنم را هر روز صد بار می کشند؛

پارۀ تنم پاره سنگی بیش ندارد برای دفاع؛

پارۀ تنم با اشک و بغض،

با یک کوه حماسه و فریاد،

چشم به راه من است.

لب های تشنه ام در حرارت تابستان کویری شهرم

از شجاعت حسین(ع) تر می شود

و از فریاد زینب رمق می گیرد.

ما فرزندان کربلاییم:

مرگ بر اسرائیل

آن‌که خدا دوستش داشت

آن‌که خدا دوستش داشت

 

 

1. تولّد:

سی سال از عام‌الفیل گذشته بود که دیوار کعبه برای اوّلین و آخرین بار ترک خورد و برای اوّلین و آخرین بار، نوزادی در آن متولّد شد.

2. شاهد:

ده سال بعد، وقتی غار حرا میزبان لحظه‌های مناجات آخرین رسول خداˆ بود و پیام آسمانی جبرئیل بر قلب محمّد (ص)ˆ نازل می‌شد، آن کودک برگزیده، شاهد آن لحظه‌ها بود.

3. اسلام:

او که خود در دامان امین قریش پرورش یافته بود و هرگز به آلایش بت‌پرستی و شرک نیالوده بود، اسلام دیرینۀ خویش را اظهار کرد و اوّلین گرونده به اسلام نامیده شد.


4. لیلة المبیت:

پس از تحمّل سیزده سال محرومیّت و فشار، شب اوّل ربیع‌الاوّل در بستر پیامبر الهی‌اش خوابید تا محبوب یگانۀ خدا، برای ابلاغ پیام خدا هجرت کند و جان نازنیش از خطر محفوظ بماند.

5....

...

ادامه نوشته

شب های قدر و شهادت مولای متّقیان (ع)

رمضان با تمام زلالی اش آمد. قطره قطره رحمت بارید و ذرّه ذرّه دل هایمان را به اوج نزدیک تر کرد.

حالا اوج رمضان رسیده. شب نزول قرآن مکتوب که نمی دانیم کدام یک از این شب هاست و شب عروج قرآن ناطق که می دانیم کدام یک از این شب هاست.

به هر بهانه ای که بیشتر به آن بها می دهیم بیایید همدیگر را بیشتر دعا کنیم.


دو تا نوشتۀ قدیمی مناسب ایّام تقدیمتان:

متن اوّل

متن دوم


نوشته های ماه مبارک رمضان

یه احتمالی هست که تا مدّتی نتونم بیام و مطلب جدید بذارم.

از طرفی ماه مبارک رمضان که می رسه عدّه ای از دوستان دنبال نوشته های مناسب این ایّام می گردن برای استفاده های مختلف.

ضمن تبریک پیشاپیش برای حلول این ماه پربرکت، چند تا از نوشته هام که توی حال و هوای این ماه مبارک نوشته شدن براتون می ذارم.

هرکس استفاده کرد چند تا صلوات نثار روح نازنین پدر بی نظیرم بکنه و عجّل فرجهم هم یادش نره.

التماس دعا.

متن اول

متن دوم

متن سوم

متن چهارم

قنوت

 


قنوت

 

بر سجّاده­ ام بنشان؛ انگشتانم را به قنوت فراخوان؛ ديده را به نَمی نه، به يَمي شست و شو ده؛ كه اين همه آلايش جز به خروشان امواج بنيانكن، بركنده نمي­ گردد
تو بنشان؛ تو بخوان؛ تو بشوي؛ كه آنچه تو مي­ كني كمال است و آنچه من مي­ كنم، نقصان.
درياي بي­ منتهاي من! اي رحمت! اي رأفت! اي غفران! گفتي: «بخوان مرا»1 و من نخواندم وندانستم كه چقدر محتاجم به اين خواندن.
گفتي: «من از حبل الوريدت به تو نزديكترم»2 و من در باور انگشتانه­­ اي­ ام نگنجيد اين اقيانوس بي­كران معرفت.
گفتي: «هر لحظه
...
ادامه نوشته