دلت را شكسته بودند
دلت را شكسته بودند
دلت را شكسته بودند. همان ها كه دل پدرت را شكستند. به جنگ خوانديشان. جنگي ميان حق و باطل. امّا آنها سياسي اش انگاشتند. آنها كه مثل تو معاويه و خدعه هايش را نمي شناختند! آنها كه مثل تو آينده ی دردناك امّت را با خلافت بني اميّه نمي ديدند! و افسوس كه باورشان به سخنان الهي تو رنگ باخته بود. از خدا دور شده بودند كه وليّ خدا را باور نداشتند؛ همان ها كه پدرت را باور نداشتند.
بارها خطبه خواندي و دعوتشان كردي؛ روزها به انتظارشان در اردوگاه نُخَيله ماندي و وقتي جماعت اندكشان را ديدي، بازگشتي.
به معاويه نامه نوشتند كه حسن (ع) را دست بسته تحويلت مي دهيم. به سادگي شايعه ی تسليمت را باور كردند و به خيمه ات يورش بردند. تمام وسايل خيمه ات را غارت كردند، حتّي فرش زير پايت را. همان ها كه سپاه تو بودند و آمده بودند زير پرچم تو با معاويه بجنگند!
فرماندهي كه پيشاپيش سپاه فرستاده بودي، با هشت هزار نفر به معاويه پيوسته بود؛ در ازاي يك ميليون درهم.
برفراز منبر رفتي؛ فرمودي: معاويه پيشنهادي كرده كه بر خلاف همّت بلند و عزّت ماست. اكنون شما بگوييد ميخواهيد در راه خدا مبارزه كنيد و كشته شويد يا پيشنهاد او را ميپذيريد و زندگي و عافيت را برمي گزينيد؟ از هر طرف فرياد زدند: زندگي مي خواهيم! نميجنگيم!
دلت را شكسته بودند. تنهايت گذاشتند و وقتي مصلحت امّت را در صلح ديدي، زخم زبان زدند و آزارت دادند.
خودت فرمودي: «من حكومت را به معاويه واگذار كردم، چون ياوري براي جنگ نداشتم. اگر ياراني داشتم، شبانه روز با او مي جنگيدم تا كار یكسره شود. من كوفيان را خوب ميشناسم و بارها آنها را آزموده ام. مردمان فاسدي هستند كه اصلاح نخواهند شد. نه وفا دارند و نه به تعهّدات خود پايبندند. ظاهراً به ما اظهار علاقه ميكنند ولي در عمل با دشمنان ما همراهاند.»
دلت را شكسته بودند.
و حالا وقت آن بود كه تمام خون دلهايي كه خورده بودي، با پاره هاي جگر در تشت دنيا بگذاري و بروي.
وقت آن بود كه پرچم هدايت امّت را به حسين (ع) بسپاري و رهسپار شوي. 40 سال دنياي بي پيامبر را تحمّل كردي و چهل و يك سال بعد در همان روز تلخ، در همان بيست و هشتم صفر، داغي ديگر بر پيشاني داغدار تاريخ اسلام زدي.
تو مي رفتي و مدينه در حسرتی ناگفتني مي سوخت. كريم اهل بيت ، بخشنده ی بي همتاي مدينه، رزمنده ی شجاع ميدان هاي نبرد، خطيب منبرهاي هدايت، يادگار پيامبر رحمت، بار سفر بسته بود.
كوفه، فرسنگ ها دورتر، نفريني ابدي را در كوچه هاي خود حس مي كرد و مدينه شرمنده و سرافكنده، نظارهگر تابوتي بود كه با تير و شمشير به استقبالش آمده بودند.
مهر 89
"نظیفه سادات مؤذّن" هستم.