عید میلاد

می‎رم سفر.

حلال کنید.

عید میلاد مبارکتان.

اینم یه متن ادبی تقدیم دوستان:

روز اوج

اهل توبره و آخور بود!

اهل توبره و آخور بود!

... سرزمين كوچكي داشت براي خودش كه بايد امور آن را به سر منزل مقصود مي­‎رساند؛ اداره‎­اي، شركتي، معامله‎­اي يا تجارتي، فرقي نمي­‎كرد. او كه يك نفر نبود! او تمام اهالي توبره و آخور بود! تمام كساني كه «لاتأكلو أموالَكم بينكم بالباطل»3 به گوششان نخورده؛ تمام كساني كه ...



نه! سزاوار ساكنان سرزمين ايمان نيست اين چنين زيستن! بگذار بخوانم برايشان نداي شيرين آسمان را.

ـ كجاييد؟ آي اهالي!

ـ بر توبرۀ جيب مردم؛ بر آخور شركت و اداره؛ هر جا كه «چيزي» باشد كه «خوردني» باشد به حتم!

ـ آن وقت دهانِ جويدن و حلقِ بلعيدن، گوشِ شنيدن را به تبعيد مي­‎فرستند! بشنو! ...

ادامه نوشته

عید منتظران

نهم ربیع‎الأوّل، عید منتظران و عاشقانی است که مأموم آن بقیّة اللّه غایب از نظرند.

عیدتان مبارک


و


بعضی از نوشته‎ها و سروده‎هایی که برای مولای آفرینش نوشته بودم تقدیمتان:

قرار

نظاره

بهانه

تکلیف

سرگردان

مسافر دیار ظهور

او هم از من انتظار دارد

آرزو بر جوان عیب نیست

صفحۀ امید

یا ابالمهدی


asgari2


...

آه! اي امامِ شيعيانِ قدردان! اي امامِ پيرواني كه براي ديدارت خود را به آب و آتش مي­ زدند! تو را سوگند به لحظه­ هاي دل نگراني­ ات، نگذار تا ما اين گونه­ ايم، مهدي بيايد. تا ما نفهميم دنياي بي­ امام ارزش دل بستن ندارد، تا نفهميم زيارت جمال امام چه بهشتي است، تا نفهميم شيعه ی مهدي بودن يعني چه، اين دنيا ارزش آمدن آن حجّت آخر را نخواهد داشت.

اي امام مهربان! ناداني­ هاي ما را براي دل مهربانش توجيه كن. به او بگو ما بيچارگان كه امام نديده­ ايم! چه مي­ دانيم آن بهشت را؛ هر چند برايمان ساعت­ ها توصيف كنند.

ما دنيا زده­ ايم مولا! درد ما را فقط يك چيز درمان مي­كند: ...

ادامه نوشته

ما بی‎صاحب نیستیم

در دیدگاه‎های پست قبلی، دوستان به نکته‎هایی اشاره فرموده بودند که کامل‎کنندۀ موضوع بود.

مطلب این پست وبلاگ هم در راستای تکمیل همان نکته‎ها و دیدگاه‎هاست.

باز هم از محضر اندیشۀ دوستان استفاده خواهیم کرد و از دیدگاه‎های ارزشمندشان استقبال می‎کنیم.



ما بیصاحب نیستیم


نماز خیلی وقت بود که تمام شده بود. اکثر خانمها رفته بودند. من هم چادر نماز و سجّادههای خودم و دوتا دخترم را تا کردم و گذاشتم توی کیسههایشان. دخترها چادرهای مشکی‎شان را سر کردند و راه افتادیم. خانم جوانی که از اوّل ورودمان به مسجد حواسش به ما بود، صدایم کرد: ببخشید خانوم!

        - بله. با منید؟

       - اینا دخترای خودتونن؟

       - بله.

       - میشه برای منم خیلی دعا کنید؟

       - دعا که می‎کنم، ولی چه دعای خاصّی منظورتونه؟


ادامه نوشته

بچّه یا فاجعۀ هیروشیما


بچّه یا فاجعۀ هیروشیما



با قیافۀ اخمو و دمق وارد شد. کیفش را روی میز انداخت و بیحوصله نشست پشت میز. انگار اصلاً مرا نمی‎دید. صدایش زدم:

سلام خانم شرفی! چیزی شده؟

سرش را بلند کرد و با بی‎حالی گفت: سلام. ببخشید حواسم نبود، ندیدمتون.

-       - چی شده؟ انگار خیلی ناراحتی؟

-       - چی بگم والّا؟ دیگه خسته شدم از بس به این و اون جواب پس دادم.

-       - جواب برا چی؟ مگه چی کار کردی؟

-       - به تک تک خانومای فامیل و همسایه و اداره و خیابون و بیابون باید جواب پس بدم که چرا سومین باره باردار شدم و خیلی هم از این موضوع خوشحالم!

-       - آها! پس دوباره قضیّۀ بچّهست.

-       - آره دیگه. خسته شدم. این همه کار حروم...

ادامه نوشته

کوچ

 

کوچ

 

رفتي و گفتي: بر من بگرييد كه ديگر به ميان شما بر نخواهم گشت.

براي وداع به حرم پيامبر خدا (ص) رفتي. بيرون مي­ آمدي و برمي­ گشتي و به صداي بلند مي­گريستي.

مدينه ی جدّت را وداع كردي و با كاروان اندوه به سوي مرو رهسپار شدي. در حالي كه جواد كوچكت، معصومه ی مهربانت و تمام خاندانت را از ديدار دوباره نااميد كرده بودي.

مركبت آرام آرام قدم برمي­داشت و مدينه به پاي هر قدمش قطره اشكي مي­ چكاند. كوچ ناخواسته ی تو از شهري كه بي­ حضور خورشيد رويت، رنگ و بوي زمستان مي گرفت، در ميان ضجّه­ هاي دردمندانه ی شيعياني كه به بدرقه ی مولاي خويش آمده بودند، عجيب بوي غربت گرفته بود!

علي بن موسي (ع) پس از پانزده سال حكومت بر  ...

 

ادامه نوشته

دلت را شكسته بودند

 

دلت را شكسته بودند

...

به معاويه نامه نوشتند كه حسن (ع) را دست بسته تحويلت مي­دهيم. به سادگي شايعه ی تسليمت را باور كردند و به خيمه­ ات يورش بردند. تمام وسايل خيمه­ ات را غارت كردند، حتّي فرش زير پايت را. همان­ها كه سپاه تو بودند و آمده بودند زير پرچم تو با معاويه بجنگند!

فرمانده­ي كه پيشاپيش سپاه فرستاده بودي، با هشت هزار نفر به معاويه پيوسته بود؛ در ازاي يك ميليون درهم.

...

دلت را شكسته بودند. تنهايت گذاشتند و وقتي مصلحت امّت را در صلح ديدي، ...

 

ادامه نوشته

هنوز نگران است

 

هنوز نگران است


 

... همه چيز انگار خبر از آشوبي عظيم در كائنات مي­‎داد.

ستون آفرينش داشت مي شكست! انگار همه مي­ دانستند

چه فاجعه­‎اي در راه است، جز آدم­‎ها. آدم‎هايي كه مثل هميشه

داشتند به زندگيشان مي­‎رسيدند.

امّا آن پدرِ نگران، بيش از همه براي همين­‎ها نگران بود.

اين را از آنجا دانستم كه ...

 

ادامه نوشته

باور

باور

مي‌گفت: اين كارا مال پيرمرداست. اين مجلسا با روحيّۀ جووناي امروز تناسبي نداره. چه معني داره يه عدّه دور هم جمع بشن، تو سر و سينه‌شون بزنن و هِي گريه زاري كنن؟ جووناي امروز دنبال شادي‎اَن، دنبال هيجان‎اَن.

مي‌گفتم: جووناي امروز فقط دنبال شادي و هيجان نيستن؛ دنبال آگاهي‎اَن، دنبال دونستن، دنبال آرماناي بلند.

مي‌گفت: خُب منم همينو می‎گم ديگه. مي‌گم اين مجالس گريه و زاري، هيچ‌كدوم از اين مشخّصاتو نداره. يه مشت خرافه قاطيِ تاريخ كردن و براي گرم كردن و رونق دادن بازار مدّاحا و سخنرانا، به خورد مردم دادن. ولي اين حرفا رو عوام قبول مي‌كنن. جووناي امروزي روشنفكرن؛ تحصيل كرده‌ان، از دنيا و پيشرفت و علم خبر دارن. دنبال اين حرفا راه نمي‌یفتن.

ديدم اين‌طوري نمي‌شه. با حرف نمي‌شه قانعش كرد. با خودم بردمش به يكي از مجالس روضه‎خونی. نشوندَمِش به تماشا.

اوّل مثل برق‌زده‌ها وايستاده بود و نگا مي‌كرد. بعد موضع‌گيري كرد كه: آبروي هرچي جوونه، بُردن. اينا همه‌شون عوامن. چيزي از دنيا سرشون نمي‌شه.

آوردمش پيش بچه‌هاي هيئت تا باهاشون آشنا بشه. از دانشجوي مهندسي الكترونيك تا كارشناسي ارشد رايانه؛ از شاگرد اوّل دبيرستان تا مدرّس پيش‌دانشگاهي و استاد فلسفه؛ همه جور آدمي بينشون بود.

شروع كرد به نصيحت كردن: از شماها بعيده. عمرتون رو داريد پاي چي مي‌ريزيد؟ شما كه تحصيل كرده‌ايد، مثلاً فهميده‌ايد، شماها جوونيد و... .

بچّه‌ها يكي يكي حرف زدن. هر كدوم، از انگيزه‌هاشون و از چيزايي كه توي مكتب امام حسين(ع) و از مجالس امام حسين(ع) به دست آورده بودن، گفتن.

از اينكه مكتب حسين(ع) مكتب آگاهيه، مكتب شجاعته. اينجا ياد مي‌گيري راهي كه با آگاهي انتخاب كردي، از جونت هم ارزشمندتره؛ از بچّه‌ها و خونواده‌ات هم باارزش‌تره.

اون شب، فقط بغض كردنش رو ديدم و اشكي كه توي چشماش جمع شده بود؛ ولي از فردا شب حضور هميشگي‌ش توي مجالس هيئت شروع شد.

اون باوري رو كه سال‌ها دنبالش مي‌گشت، پيدا كرده بود.

 

آبان 88