درس­‎های آدم برفی


تو آدمي و من آدم برفي.

تو مرا مي‎­سازي تا با سرماي من سرت گرم شود؛ من ساخته مي­‎شوم تا

با تو هزاران حرف بگويم؛ اگر بشنوي.

حرف‎­هاي من، همه درس‎­اند.

همان جا پشت پنجره، كنار بخاري گرمت بنشين و درس‎­هاي مرا مرور كن:

 

ـ اسمم هميشه همين است: «آدم»برفي. مرا به شكل­‎هاي مختلف

مي­‎سازند؛

بعضي زيبا و بعضي نازيبا؛ امّا هر چه هست اسمم هميشه همين است:

«آدم» برفي.

اسم تو هم هميشه همين است: «آدم».

پس مثل من به سفيدي‎­ات بينديش و آن را حفظ كن، نه به زيبايي ظاهرت.

 

ـ تا وقتي قابليّت شكل‎پذيري داري، مي­‎توان آدمت كرد. اگر يخ زدي و

غير قابل تغيير شدي، يا زير پاها مي­شكني، يا با پارو به كناري انداخته

مي­‎شوي.

پس انعطاف‎پذير باش.

 

ـ حتّي اگر طولاني‎­ترين عمر آدم برفي­‎ها را هم داشته باشي، بايد باور كني

روزي آن خورشيدي كه تو را ذوب مي‎كند مي‎­آيد و تو مجبوري كه ذوب شوي.

پس به بودنت دل نبند.

 

ـ هوسِ ساختنِ من، كودك درون همه را بيدار و پير و جوان را دست به كار

مي­‎كند. تو چه؟ تو هم ميتواني كسي يا چيزی را بيدار كني؟

 

ـ من يكدستم. درون و بيرونم همه خالص و سفيد. ظاهر و باطنم،

بي كوچك­ترين تفاوتي مرا نشان ميدهند. تو چه؟ آيا ظاهرت آينۀ

باطنت هست؟

 

ـ در عمق سياهي شب، به نمايندگي از تمام سفيدي­‎ها مي‎­ايستم و

از دور ديده مي‎­شوم تا سفيدي در انبوه سياهي فراموش نشود. تو هم

مي­‎تواني در وسط سياهي قد عَلَم كني؟

 

ـ مرا، هم دست­‎هاي كوچك مي­‎سازند، هم دست‎­هاي بزرگ. تو آن قدر

ساخته‎شدني هستي كه از كوچك و بزرگ بياموزي و ساخته شوي؟

 

ـ وقتي عمرم تمام مي‎­شود، آب مي‎­شوم و جاري. تو هم مي­‎تواني بعد

از پايانت، جاري بماني؟

 

...

بيا چشمانمان را به ديدن و آموختن عادت بدهيم تا تمام ذرّات جهان،

آموزگاران ناب تكاملمان شوند.

 

 

بهمن  87