روز اوج
روز اوج
... و عالم آغوش گشود. و آفرينش يك بار ديگر آغاز شد. قلب زمين از ضربان باز مانده بود، دل آسمان از تپيدن.
سميّه دانه هاي اعتقادش را كنار باغچۀ تحمّل مي گذاشت تا آماده باشد براي كاشتن؛ سلمان كولهبار جست و جويش را بر زمين مي گذاشت تا نفسي تازه كند؛ ابوذر كلام برنده اش را از غلاف بيرون مي كشيد و براندازش مي كرد؛ بلال بام كعبه را مي نگريست و حنجرۀ مردانۀ سكوتزده اش را وعدۀ فرياد مي داد.
و آمنه بر تخت مقام بي بديلش جلوس مي كرد، دانه هاي اشك خود را به پاي گلدان تنهايي اش ميچكاند و منتظر مینشست تا...
+ نوشته شده در ۱۳۹۱/۱۱/۰۸ ساعت 14:40 توسط نظیفه سادات مؤذّن (باران)
|


"نظیفه سادات مؤذّن" هستم.