روز اوج

 

... و عالم آغوش گشود. و آفرينش يك بار ديگر آغاز شد. قلب زمين از ضربان باز مانده بود، دل آسمان از تپيدن.

سميّه دانه ­هاي اعتقادش را كنار باغچۀ تحمّل مي­ گذاشت تا آماده باشد براي كاشتن؛ سلمان كولهبار جست و جويش را بر زمين مي­ گذاشت تا نفسي تازه كند؛ ابوذر كلام برنده­ اش را از غلاف بيرون مي­ كشيد و براندازش مي­ كرد؛ بلال بام كعبه را مي­ نگريست و حنجرۀ مردانۀ سكوتزده­ اش را وعدۀ فرياد مي ­داد.

و آمنه بر تخت مقام بي­ بديلش جلوس مي­ كرد، دانه­ هاي اشك خود را به پاي گلدان تنهايي­ اش ميچكاند و منتظر می‎نشست تا...