عمامه‎ی سیاه پدر، چادر سیاه مادر

 

با صدای مهربان بابا بیدار می‎شدم.

صدای سوت کتری و به هم خوردن استکان‎ها، با صدای رادیو هم‎زمان به گوش می‎رسید که یا داشت «تقویم تاریخ» را ورق می‎زد، یا از«بچّه‎های انقلاب» می‎گفت.

خانواده‎ی همیشه مهربان من، دور سفره‎ی صبحانه جمع می‎شدند و صمیمیّت گرمای بخاری نفتی، بر بوی ناخوشایند نفت، غلبه می‎کرد.

آن سال‎ها هنوز چهارتا بودیم. دو تا دختر و دو تا پسر. چهارتا بچّه که بابا داشتند.

بابایی که مهربانی‎اش زبان‎زد بود؛ اخلاقش بی‎نظیر بود؛ لطف و بزرگواری‎اش مثل آسمان بود.

همه‎ی کسانی که بابا را به نحوی دیده‎اند یا به بهانه‎ای با او سر و کار داشته‎اند، از ویژگی‎های اخلاقی خاص او خاطره‎ها دارند.

برای ما، او بابایی بود که هم پدری می‎کرد، هم دوستمان بود، هم معلّمی در دسترس، هم همه‎ی چیزهای خوبی که یک بچّه دلش می‎خواهد. وقتی هم که ما بزرگ‎تر شدیم و دو تا خواهر کوچک دیگر به جمعمان اضافه شد، لطف و صفای بابا کمتر که نشد هیچ، بیشتر شد و رنگ عوض کرد. رنگ توقّع‎های بزرگترانه گرفت و حسّ خانم شدن و آقا شدن به دل‎های کوچکمان چشاند.

مادرم زنی پرتلاش و هنرمند بود که نورانیّتی ویژه چهره‎ی مهربانش را آسمانی‎تر می‎کرد. معنویّتی که حالا از پس گذر سال ها تنهایی و بی همسری، از پس به ثمر نشاندن زندگی شش فرزند که هر کدام در عرصه یا عرصه‎هایی به موفقیت‎های مطلوبی رسیده‎اند، روز به روز متجلّی‎تر و پررنگ‎تر به نظر می‎رسد.

گاهی با خودم فکر می‎کنم: مگر می‎شود زن و شوهری وجود داشته باشند که حتّی یک بار از دست هم دلگیر هم نشده باشند؟ پس چرا من هر چه در خاطراتم جست و جو می‏‎کنم، حتّی یک تصویر از چنین صحنه‎ای نمی‎یابم؟ هر چه هست، احترام و ادب و لطف. البته از طرف مادرم با نوع خاصّی از جدّیّت و رودربایستی و از طرف پدرم با نوع خاصّی از صمیمیّت آمیخته با شیطنت!

و ما بچّه‎ها، در متن زندگی چنین پدر و مادری، تا دلتان بخواهد با هم دعوا می‎کردیم. آنقدر موهای هم را می‎کشیدیم و دور اتاق می دویدیم که از نفس می افتادیم! و مادر با آرامش می‎آمد و سعی می کرد ما را آشتی بدهد و برایمان درس زندگی را با حوصله و دقّت، تدریس کند.

او معلّم خوبی بود؛ خیلی خوب. ولی ما شاگردان خوبی نبودیم، چون هیچ وقت یاد نگرفتیم که چطور می‎توان به اندازه‎ی این زن، صبور بود! هنوز هم جواب این سؤالم را نمی‎دانم!

+ + +

خانواده‎ی من همیشه بوی خدا می داد.

عمامه‎ی سیاه پدرم و چادر سیاه مادرم، همیشه عطر آسمان با خود داشت.