عروسی داریم
عروسی داریم
خواستگار آمده برایم، توپ! در حدّ لالیگا! ولی پدرم انگار اصلاً متوجّه موقعیّت نیست. مدام دست دست میکند. دیگر کفری شدهام. به مادرم گفتم: امشب میشینم حرفامو به بابا میزنم. بهش میگم یا این یا هیچکس. مادرم میگوید: دختر شرم و حیام خوب چیزیه! بابات که هنوز چیزی نگفته. داره پرس و جو میکنه. اگه خیالش راحت بشه، با تو هم صحبت میکنه.
میگویم: شرم و حیا دیگه چیه؟! این حرفا دیگه قدیمی شده! من تشخیص دادم اینو میخوام، تموم شد رفت!
*
خواستگار آمده بود برایش، محشر! در حدّ آسمان هفتم! پدر، هم این را خوب میشناخت، هم آن را. کنار دخترکش نشست و خبر خواستگاری را داد و جواب خواست.
رنگ مهتابی چهرة زیبایش، سرخابی شد و دانههای عرق شرم، شبنمهایی شدند بر گلبرگ خوشرنگ پیشانیاش. پدر، این جلوههای زیبای حیا را بزرگ داشت و فاطمهاش را دعا کرد.
*
عروسی داریم. هنوز یک هفته وقت دارم. باید حساب و کتاب کنم ببینم چند دست لباس باید آماده کنم. حنابندان و پا تختی و جشن عروسی و... تازه وسط جشن هم باید لباس عوض کنم. بالاخره من فامیل نزدیک عروسم. تازه باید حواسم جمع باشد هیچکدام از لباسها را قبلاً در جشن دیگری نپوشیده باشم...!
*
عروسی داشتند. قرار بود دختر دردانة رسول خدا را ببرند و به خانة داماد بسپارند. چند ساعت بیشتر تا جشن نمانده بود. عروس نوجوان با پیراهن وصلهدار کهنهاش در خانه نشسته بود و شاید پیراهن تازهای را که همسر آسمانیاش برای عروسی خریده بود، تماشا میکرد. در زدند. سائلی، از اهلبیت پیامبر (ص) پیراهنی کهنه میخواست تا برهنگیاش را بپوشاند.
فاطمه (س) امّا کسی نبود که «لن تنالوا البرّ حتّی تنفقوا ممّا تحبّون» را نادیده بگیرد. چند لحظه بعد، پیراهن عروسی در دستهای سائل بود و لبخند رضایت بر لبان عروس.
*
یک لیست نوشتهام؛ پنج صفحه و نیم. هر چه به فکرم رسیده نوشتهام و به مادرم گفتهام، حدّاقل پانزده میلیون تومان برای جهیزیّة من کنار بذارین. نمیخوام کم و کسر داشته باشه. به همسرم گفتهام: باید یه خونهای برام بگیری که تمام جهیزیّهام راحت توش جا بشه. نه به اعتراضهای مادرم توجّه کردم، نه به خواهشهای همسرم. شوخی که نیست! آبرو دارم. باید جهیزیّهام طوری باشد که چشم همه را خیره کند. من که یک دختر معمولی نیستم. خیلی با شخصیّت و معروفم. آبرویم میرود اگر سر و وضع زندگیام مناسب شأنم نباشد...!
*
یک دختر معمولی نبود. بلند مرتبهترین دختر آفرینش بود. در تمام خلقت از روز اول تا روز آخر، همتا نداشت. قرار بود برایش جهیزیّه بخرند. شوهرش از دار دنیا یک شتر داشت، یک شمشیر، یک زره. زره را فروختند و برای بلند مرتبهترین عروس آفرینش این همه جهیزیّه خریدند:
1. مشک آب 2. دیگ سفالی 3. کوزة سفالی بزرگ 4. دو کوزة سفالی کوچک 5. آسیاب دستی 6. کاسة سفالی 7. دو ظرف کوچک آب 8. دو رختخواب از کتان 9. دو بالش 10. آفتابه 11. روسری 12. پیراهن 13. الک 14. زیرانداز حصیر 15. روانداز پشمی 16. دو النگوی نقره 17. عطر.
پدر، وسایل را یک به یک در دست گرفت و نگاه کرد؛ اشک در دیدگان مبارکش حلقه زد؛ دست به آسمان بلند کرد و فرمود: پروردگارا! به کسانیکه بیشتر ظرفهایشان سفالی است، رحمت فرست!
*
میگویم: برایم مثالهای قدیمی نزنید. امروز دیگر نمیشود عروسی این مدلی گرفت. حالا همه چیز فرق کرده. زندگیها عوض شده...
و چشم میبندم روی تمام عروسیهایی که همین روزها همین دور و برها به همین سادگی و زیبایی برگزار شدهاند و میشوند و خواهند شد.
و چشم میبندم روی اینکه آنها الگوی همیشه تاریخاند. خط میدهند به زندگی آدمها. مسیر تعیین میکنند برای رفتن و رسیدن. قرار نیست برای اینکه از الگویت پیروی کنی، حتماً بروی حصیر و لیف خرما بخری و کوزة سفالی داشته باشی، فقط قرار است از آنها خط بگیری؛ مسیر بگیری؛ جهت بگیری.
چقدر زیباست که یک جامعة چند میلیونی همه به همان جهت حرکت کنند! آن وقت چقدر رفتن و رسیدن آسانتر میشود!
*
چندین بار فرمود: «فَبِأَيِّ آلَاء رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ»؟ نعمتهایش را یک به یک شمرد و باز پرسید: «فَبِأَيِّ آلَاء رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ» و در این میان از نعمتی عظیم نام برد: «مَرَجَ الْبَحْرَيْنِ يَلْتَقِيَانِ» دو دریا را به هم پیوند داد: دریای علی و دریای فاطمه تا «يَخْرُجُ مِنْهُمَا اللُّؤْلُؤُ وَالْمَرْجَانُ»، آفرینش از این ازدواج بیهمتا بهرهای برد به عظمت تاریخ بشریّت. همان «سرّ المستودع فیها». همان هدایتی که هدف آفرینش بود.
قرنها از آن ازدواج آسمانی گذشته است. برای ما دور دستها، برای ما که از دیدن و چشیدن آن لحظههای ناب محروم بودهایم یک یادگاری مانده است از همان لؤلؤ و مرجانهای ناب آفرینش، از همان «سرالمستودع فیها»، یک یادگاری که «بقیه الله» مینامیمش. یک یادگاری که هر قدر قدرش را بدانیم، حقّش را به جا نیاوردهایم.
ای نابترین یادگاری خلقت! ای باقیماندة خدا در زمین! از آن سرّ دست نیافتنی، قطرهای به کویر دلمان بچشان بگذار در عشق این دو دریای به هم پیوسته غرق شویم. بگذار اگر نه تا ژرفای دریاها، لااقل تا ساحل امن معرفت شما بیاییم.
آبان 90
"نظیفه سادات مؤذّن" هستم.