قنوت

 

بر سجّاده­ ام بنشان؛ انگشتانم را به قنوت فراخوان؛ ديده را به نَمی نه، به يَمي شست و شو ده؛ كه اين همه آلايش جز به خروشان امواج بنيانكن، بركنده نمي­ گردد
تو بنشان؛ تو بخوان؛ تو بشوي؛ كه آنچه تو مي­ كني كمال است و آنچه من مي­ كنم، نقصان.
درياي بي­ منتهاي من! اي رحمت! اي رأفت! اي غفران! گفتي: «بخوان مرا»1 و من نخواندم وندانستم كه چقدر محتاجم به اين خواندن.
گفتي: «من از حبل الوريدت به تو نزديكترم»2 و من در باور انگشتانه­­ اي­ ام نگنجيد اين اقيانوس بي­كران معرفت.
گفتي: «هر لحظه
...