خیمۀ امتحان

شب است. سكوت سنگينِ بيابان نينوا را، حضور دو لشكر، درهم شكسته است. بيابان داغي كه همۀ شب‌هايش را در سكوت گذرانده بود، به آن روز موعود نزديك شده است. امشب آخرين شبِ قبل از قرار است؛ همان قراري كه از ازل، بين خاك تشنۀ اين زمين، با ملكوت بسته شده بود.

در خيمه‌اي كوچك، واقعه‌اي بزرگ در حال رقم خوردن است. زمين و ‌آسمان، بهت‌زده و نگران نظاره‌گرند: امام، بيعت خود را از اهل كاروان برداشته و فرموده است كه تاريكي شب را فرصت بشمارند و بروند.

تاريخ شاهد است كه جوانيِ ناب، امشب چگونه شکوه خود را به نمايش گذاشته و چگونه اقتدار خود را به رخ مي‌كشد. تاريخ، امشب جلوۀ بي‌همتايي را مي‌بيند كه از تلألؤ به هم آميختن جواني و ايمان، به خودنمايي برخاسته است.

تابلوي حيرت‌انگيز جوانيِ كربلايي، با قلم‌موي ايمان كه از خون مطهّر قاسم و اكبر و جوانانِ اصحاب، رنگ گرفته است، بر تارك تاريخ نقش خواهد خورد.

 

من هم دستِ جواني‌ام را گرفته‎ام و آورده‌ام تا پشت خيمۀ امتحانِ امشب زانو بزنیم و لحظه‌هاي امشب را خوب به خاطر بسپاریم.

با پاهاي برهنۀ جواني‌ام، بر ريگ‌هاي گرم اين وادي مقدّس قدم مي‌گذارم. ردّپايي را كه به زحمت زير نور ماه ديده مي‌شود، مسير حركت مي‌كنم. هر قدم را درست در جاي آن پاها مي‌گذارم؛

ردّپاهايي كه به خيمۀ امتحان امشب ختم مي‌شوند.

 


آبان 88