عشق و اشک

 

لحظه‎هایت را چگونه درک کنم با این باور انگشتانه‎ای؟ ای بیکران!


ای بزرگ! آیا در حجم کوچک اندیشۀ ما می‎گنجی؟



آنچه تو به تاریخ بشر بخشیدی، نه چنان است که تکرار تاریخ را بتوان


درباره‎اش ادّعا کرد. روحی که تو در تن آفرینش دمیدی، خونی که


تو در رگ‎های هستی دواندی، یگانه است و بی‎بدیل.



نامت آن چنان سترگ است که به هر واژه‎ای اشارتی می‎کنم


برای وصفت، کمر می‎شکند.



وصف تو کار من نیست. درک تو در توان من نیست.



من فقط آموخته‎ام که گوشه‎ای بنشینم، پا به پای روضه‎های


خونین تو زار بزنم و اشک‎های ناقابلم را به پای عظمتت بریزم.



من فقط آموخته‎ام که با ذرّه ذرّۀ وجودم به نام مقدّس تو


عشق بورزم و در هر مجلس یاد تو، تکّه‎ای دیگر از قلبم را به


پایت قربان کنم.



یا حسین! ای کاش بودم در آن شب سنگین امتحان؛ حتّی


اگر مردود، حتّی اگر محروم. لا اقل می‎دانستم پاسخ این


همه ادّعای دلم را چه باید بدهم.



آن‎ها که آن شب، تاریکی را پناهی دیدند برای گریز از حمایت


تو، مثل من تو را دوست داشتند. مثل من می‎دانستند که تو


فرزند پیامبری، فرزند علی(ع) و فاطمه(س). آن‎ها حتّی


خیلی چیزها می‎دانستند که من نمی‎دانم؛ ولی با این حال


رفتند.



تو راضی بودی به رفتنشان. شهید کربلا شدن، مقام کوچکی


نبود. به لیاقت‎های کوچک نمی‎رسید. این نام باشکوه، تنها


زیبندۀ بزرگ‎مردانی بود که برگزیدگان تاریخ بشریّت بودند.


و چه اندک بودند!



آنان تو را برگزیده بودند و تو راهی عظیم را. و در این میان


«جان» چه بهای ناچیزی به حساب می‎آمد! همان که چه


آسان به حضرت دوست تقدیمش می‎کردید!



حسین جان! عاشقان تو بسیارند. بسیار در بسیار؛ از هر گوشه


و هر کنار؛ از هر اندیشه و هر دیار. روح بلند تو را می‎ستایند؛


بر آستانت سر می‎سایند؛ به عشق تو جان می‎پالایند و از


غم تو روح می‎فرسایند. این است آنچه می‎دانند و برایت می‎کنند.



تو نیز از خدایت بخواه آگاهی‎های عارفانه و زندگی‎های


عاشقانه نصیبشان سازد و در آزمون خیمۀ مهدی (عج)


سر بلندشان بدارد.