قرار
بوحامد دوستان با رفيقي ميرفت در راهي. آن رفيق گفت: مرا اينجا دوستي است، تو باش تا من درآيم و صلة الرّحم به جاي آرم. بوحامد بنشست و آن مرد در شد و آن شب بيرون نيامد و آن شب برفي عظيم آمد. روز ديگر آن مرد بيرون آمد. بوحامد را ديد در ميان آن برف ميجنبيد و برف از او ميريخت. آن مرد گفت: تو هنوز اينجايي؟ گفت: نگفته بودي كه اينجا باش؟ دوستان وفا به سر برند.[1]
***
گفتي: همينجا در طريق هدايت باشيد تا من برگردم.
و رفتي.
نگفتي كجا ميروي، ولي گفتي نزديكم.
گفتي «فراموشتان نميكنم.»[2]
گفتي به شما سر ميزنم. گفتي هر وقت بيايم و ببينم هستيد، پيشتان ميمانم.
و رفتي.
سر قولت ماندي. فراموشمان نكردي. هميشه به ما سر زدي. امّا هر وقت آمدي، ما نبوديم. آنجايي كه قرار بود باشيم، نبوديم.
به جايش، هر كدام در دنيايي كه براي خودمان ساخته بوديم، نشسته بوديم و سرمان به كار خودمان بود. گاه گاهي دلمان هواي تو را ميكرد. جمعهها مينشستيم پشت پنجره و ميگفتيم: پس چرا نميآيد؟
تو هميشه ميآمدي، به ما سر ميزدي ولي ميديدي كه آنجا نيستيم. آنجا كه با هم قرار داشتيم نيستيم. و اين شد قصّة انتظارِ اين همه سالۀ ما. ما «وفا به سر نبرديم».
هيچ برفي هم در كار نبود، سردمان هم نشده بود، امّا خيلي زود حوصلهمان سر رفت. گفتيم برويم چرخي همين دور و برها بزنيم و برگرديم. جاي دوري نميرويم. فقط سري ميزنيم و ميآييم. زودِ زود. ولي نميدانم چرا برگشتنمان اين قدر طول كشيد! انگار يادمان رفته بود كه با هم قراري داشتيم.
جمعه كه ميشد، تازه يادمان ميآمد كه بايد جايي ميرفتيم؛ امّا ديگر دير بود. براي اينكه پيش تو باشيم، ديگر جمعه نميشد راه بيفتيم. پس دوباره مينشستيم پشت پنجره و ميگفتيم: چرا نميآيد؟!
يكي ميگفت: حالا نميشود جاي قرارمان را عوض كنيم؟ حالا كه ما نميتوانيم برويم آنجا كه او ميخواهد، خُب او بيايد اينجا كه ما هستيم. اين طوري دردسرش هم كمتر است. جمعه و شنبه هم ندارد. هر وقت بيايد ما هستيم.
ديگري ميگفت: آخر قرار است وقتي او بيايد، ادامۀ آن راه را با هم برويم. اگر اينجا بيايد، كدام راه را ميخواهيد با هم ادامه دهيم؟ دنياي شما كه همۀ كوچههايش بنبست است!
آن يكي ميگفت: يك وقتي اين طوري قرار گذاشته بودند. خُب حالا قرار را عوض ميكنيم. كاري ندارد. اصلاً جايي نميرويم. راهي را ادامه نميدهيم. او كه آمد، همين دنياي خودمان را بهتر از اينكه هست، ميسازيم. دردسرش هم كمتر است...
اين حرفها را كه ميگوييم، خودمان هم شرممان ميشود. ميفهميم كه چقدر در دنياهاي دروغين خودمان گم شدهايم. آنقدر كه حتّي يادمان ميرود قرار و مدارمان با تو چه بود! يادمان ميرود كه قرار بود قرارها را تو تعيين كني؛ همه چيز را تو بگويي؛ دنيايمان را تو بسازي. يادمان ميرود...
امّا آقا! اين بار ميخواهم از دنياي پر از كوچههاي بنبستم بگريزم به سوي تو. اين بار ميخواهم آنقدر زود بيايم كه صبح جمعه سر قرار برسم.
اگر آمدم، اگر رسيدم، مرا پيش خودت نگه ميداري؟
"نظیفه سادات مؤذّن" هستم.