جوی سرگردان

 

می خواهم دریا شوم. خسته شدهام از اینکه جوی کوچک سرگردانی باشم و از هر شیاری سر در بیاورم. یکی برود از جناب بایزید بپرسد جوی کوچکی که میخواهد دریا شود، این همه آب از کجا بیاورد؟

***

یک لحظه آرامش ندارم. میروم و میروم بی آنکه مقصدم را بشناسم. سر راهم مردابهای زیادی دیدهام. برای اینکه از سرنوشت آنها بگریزم، هر روز تندتر و خروشانتر میروم. سر به سنگها میکوبم؛ از بلندیها سرازیر میشوم؛ از لای سبزهزارها راه میجویم؛ حتی از کویر هم سردرآوردهام.

امشب دیگر حسابی...