بيا روي اين سنگ بزرگ


در نقاط دور افتادۀ سرزمين هند، رسم چنان جاري است كه هر صد سال يك بار، به سال نو، جشني بزرگ بر پا مي‌شود و مردمان شهر از كوچك و بزرگ و پير و جوان، همه، به دشتي خارج شهر مي‌روند كه در آنجا سنگي بزرگ برپاست.

سپس جارچيان شاهي جار همي‎زنند كه تنها كسي بر اين سنگ بر شود كه عيد قرن پيش را ديده باشد. و گاه شود كه پيري ناتوان و كور يا پيرزني كه از فرط كهولت مي‌لرزد، پيش آيند و بر سنگ فراز شوند و گاه يك تن پيش آيد و گاه هيچ كس. چه، شود كه آن قرن، تمامي ابناي خويش را از ميان برده باشد.

امّا كسي كه بر آن سنگ بر مي‌شود، با بلندترين صدايي كه مي‌تواند، ندا در مي‌دهد كه من در عيد گذشته، كودكي بودم و پادشاه آن روزگار فلان كس و وزير فلان و قاضي بهمان بود؛ و سپس يادي از مردمان گذشتۀ آن قرن به ميان مي‌آورد كه چگونه آسياي مرگ خردشان كرده است و بلايا چه سان از ميانشان برده و چگونه زير طبقات خاك خفته‌اند.

سپس خطيبي بر مي‌خيزد و مردمان را موعظه مي‌كند و مرگ را يادآوريشان مي‌كند و غرور دنيا را و بازي روزگار را با اهل خويش.


در آن روز، گريستن و ياد مرگ و تأسف بر گناهكاري و غفلت از گذشت عمر، بسيار مي‌شود. سپس همگي توبه كنند و صدقه دهند.1

***

نشسته‌ام به حساب و كتاب: ديپلم را كه گرفتم، پيش‌دانشگاهي را سفت و سخت با كلاس‌هاي كنكور و كانون‌هاي مختلف و آزمون‌هاي پر و پيمان مي‌گذرانم. بهترين رشته و بهترين دانشگاه قبول مي‌شوم؛ كنار دانشگاه كلاس‌هاي زبان پيشرفته و دوره‌هاي تكميلي رايانه و هنري و هر چيز ديگري كه تا آن موقع به بازار بيايد، بعد هم كه ازدواج كنم و دو تا بچه و كنار بچه‌داري براي دكترا درس مي‌خوانم و بعد هم تدريس و چندين مسئوليت اجرايي و اين جور كارها. كم كم بچه‌ها بزرگ مي‌شوند. آن‌ها را بهترين مدرسۀ غير انتفاعي مي‌فرستم و ...

***

نشسته‌اي به حساب و كتاب: اين زميني را كه خريدم، كمي از اين طرف و آن طرف پول جور مي‌كنم، سفت‌كاري‌اش كه تمام شد مي‌گذارم براي فروش؛ با پولش يك زمين بهتر و بزرگ‌تر مي‌خرم و همين طور. چند سال بعد، مي‌توانم كم كم انبوه‌سازي كنم. بعد هم ...

***

نشسته است به حساب و كتاب: از كربلا كه برگشتم، ثبت نام مي‌كنم براي سوريه. تا سال بعد هم كه نوبت مكّه رفتن به ما مي‌رسد. بعد هم ... حالا كه هشتاد سالَم است، شايد چند سفر ديگر هم بتوانم مكّه و كربلا بروم. دوباره هم...

***

صد سال گذشته است. همه در آن دشت حاضر شده‌ايم. جارچيان صدا مي‌زنند: «هر كس عيد قرن پيش را ديده است، بيايد». هيچ كس نيست. قرن ما تمام ابناي خود را از ميان برده است. آسياي مرگ باز هم مي‌گردد و ما باز هم نشسته‌ايم به حساب و كتاب.

... و خطيبي نيست كه بازي روزگار را يادمان بياورد و دلمان نمي‌خواهد كسي باشد كه به يادمان بياورد. دلمان مي‌خواهد خودمان باشيم و آرزوهاي درازمان. دلمان مي‌خواهد ياد مرگ را از لغت‌نامۀ ذهنمان پاك كنيم. دلمان مي‌خواهد....



[1] . کشکول شيخ بهايي.