عضو و روزگار و بنی آدم
عضو و روزگار و بنی آدم
پسرک کنار جدول افتاده بود. کيف سنگين و پر از کتاب و دفترش از يک طرف و دوچرخهاش که روي پاهايش افتاده بود، از طرف ديگر، اجازه برخاستن به او نميداد. از کنار ابرويش خون جاري بود و روي چشمها و گونههايش ميريخت. مقصر، رانندۀ آن ماشين بود؛ ناگهاني سرش داد زد. پسرک هول شد و با دوچرخه به جدول کوبيد. حالا چند دقيقهاي هست که روي زمين افتاده و نميتواند برخيزد. دوچرخه با تمام سنگينياش روي پاهايش افتاده و او هر چه تلاش ميکند، بيهوده است. دقايق ميگذرند و ماشينها می گذرند.
يکي نگاهي ميکند، سري تکان ميدهد و پايش را روي گاز ميفشارد. بايد برود و برسد به جايي که قرار است يک شعر قشنگ را روي ديوار بزرگي بنويسد. زير لب شعر را زمزمه ميکند؛ «چو عضوي به درد آورد روزگار، دگر عضوها را نماند قرار»
درست هنگام گفتن «به درد آورد روزگار» پسرک را ميبيند و درست هنگام «نماند قرار» پايش را روي گاز فشار ميدهد تا زودتر به کارش برسد. از تصويري که براي کار هنری اش ترسيم کرده، لذّت ميبرد!
ماشين بعدي ميآيد؛ با ابهّت تمام. مرد پشت فرمان، دارد متن سخنرانياش را تمرين ميکند «ما بايد همواره به فکر همنوعان خود باشيم و به ياري آنان بشتابيم. نبايد در برابر مشکلات ديگران بيتفاوت بود...»
قرار است طي مراسمي، از ايشان قدرداني شود.
پسرک را در حال تلاش بينتيجه ميبيند. يک لحظه جملۀ بعدي را فراموش ميکند. دوباره تمرکز ميکند و ادامه ميدهد «آري، اين وظيفه انساني ماست...».
مينيبوس قديمي با انبوه دانشآموزاني که يک مدرسه سرو صدا را در فضاي کوچک مينيبوس جاي دادهاند، از انتهاي خيابان پيش ميآيد. در چند قدمي پسرک و دوچرخۀ زمين خوردهاش ترمز ميکند. راننده دستمال به دست پايين ميپرد تا خون صورت پسرک را پاک کند.
فرياد شادي درختان وسط بلوار، تا عمق خاکهاي مقبرۀ سعدي بزرگ ميرسد! طفلکي درختها ديگر داشتند از نوع انسان نااميد ميشدند!
ياد آن شب افتادم: مراسم احيا تازه پايان يافته بود. جمعيّت بيحوصله، کنار خيابان در انتظار ايستاده بودند و به محض رسيدن اولين اتوبوس، به سمت آن هجوم بردند. وقتي تا نهايت ظرفيت اتوبوس سوار شدند، خانمي که کودکي در آغوش داشت و فرزند خوابآلود ديگرش را هم به دنبال خود ميکشيد، وسط جمعيّت ايستاده بود. با يک دستش اين کودک و با دست ديگر، آن ديگري را گرفته بود. نه تکيهگاهي داشت و نه ميتوانست دستش را به ميلهاي، جايي برساند.
تمام آدم های نشسته بر صندليها، او را ميديدند. هيچکس به ياري او برنخاست! و حتي هيچکس از او نخواست که «کودکت را براي دقايقي به من بسپار»! آدم هایی از مراسم احيا برميگشتند!
چه بايد گفت؟ آيا اين روح انساني ماست که زير چرخهاي زندگي ماشيني نابود شده است؟ آيا ما دلهاي خود را به دست بيتفاوتيها سپردهايم؟
و اگر ما «اين» هستيم، پس جمعيّت بيشمار پاي صندوقهاي جشن نيکوکاري و جشن عاطفهها کيست؟ و اين تضادّ عجيب چگونه قابل توجيه است؟
***
تلخ نوشتهام. ميدانم، اما اين همه تلخي براي اين است که براي اين مردم و از اين مردم مينويسم. براي ملّتي مينويسم که سرآمد همۀ خوبيهاست. سرآمد مهربانيهاست و همواره در اوج ميخواهمش.
از فرهنگ ناب شيعۀ ايراني، انتظار رفتار ناب داشتن، عجيب نيست!
* این نوشته بر مبنای دو اتفاق واقعی نوشته شده.
"نظیفه سادات مؤذّن" هستم.