·        زن آمده بود با کوزه ای خالی. تشنگی اش را به دوش کشیده بود؛ از سفالِ سؤال، کوزه ای ساخته بود و آمده بود در محضر زلال ترین باران زانو زده بود تا کوزه اش را پر کند.

باران، مهربان بود. سخاوتش از سر و روی کوزه سر ریز شد. زن پرسید و پرسید. سیراب شد. جان گرفت. امّا شرمگین از جسارت پرسش های پی در پی، از زلال مهربان عذر خواست. باران دوباره با مهری مضاعف باریدن گرفت و از زن خواست کوزۀ سؤالاتش را همواره و هر لحظه، بی هیچ خودداری و آزرم، با خود بیاورد و لبریز از پاسخ های زلال، باز گرداند. (۱)

 

[1] . بحارالانوار، ج2، ص 3، ح 3.