دريا صدايم ميكند
دريا صدايم ميكند
باز هم دارد صدايم ميكند؛ مثل هميشه و حتّي رساتر از هميشه. باز هم دارد صدايم ميكند و مرا به سوي خويش ميخواند.
مثل خيلي وقتها حوصله ندارم. ميخواهم خودم را به نشنيدن بزنم و راه خودم را بروم. امّا اين بار انگار نميشود. اين بار پاهايم از من فرمان نميبرند. انگار جاذبهاي ديگر، آنها را به سوي خود ميكشد.
باز هم دارد صدايم ميكند؛ مثل مادري مهربان مرا به سوي خويش ميخواند تا دردم را برايش بگويم و بعد تمام لطفش را به پايم بريزد. مثل خيلي وقتها خيال ميكنم دردي ندارم. خيال ميكنم نيازي نيست كه سر بر آستانش بگذارم. خيال ميكنم او براي برآوردن حاجتهاي من، «خدا» شده است؛ پس فقط وقتي مشكلي به من رو ميكند، و بعد از آنكه از تمام اسباب و ابزار مادي، از دوستان و آشنايان و دور و بريها نااميد شدم، بايد بروم سراغش و از او حاجتم را بخواهم.
امّا او باز هم دارد صدايم ميكند. انگار دلش ميخواهد من بيشتر سراغش بروم. انگار دلش ميخواهد حتّي وقتي حاجتي ندارم، با او حرف بزنم. انگار دلش ميخواهد هميشه به يادش باشم.
انديشهام را به دنيايي ديگر ميبرد. دنيايي كه با آن غريبهام. دنيايي كه زميني نيست. انگار دلش ميخواهد مرا از زمين بكند.
من زمين را دوست دارم. به آن عادت كردهام. با آن خو گرفتهام. امّا اين روزها همه چيز جور ديگري است. زمين من كه به آن خو گرفتهام، به آسمان نزديك شده است. نميدانم آسمان پايين آمده، يا زمين اوج گرفته! هرچه كه هست، حال و هواي همه چيز با هميشه فرق دارد.
صداي او را اين روزها رساتر از هميشه ميشنوم؛ بيشتر از هميشه و عميقتر از هميشه.
باز هم صدايم ميكند و من حس ميكنم در جايي ميان زمين و آسمان ايستادهام. از زمين كنده شدهام و به آسمان نرسيدهام. بايد كاري بكنم. ديگر نميتوانم مثل هميشه خودم را به نشنيدن بزنم و راه خودم را بروم. پاهايم از من فرمان نميبرند.
امشب همه جا رنگ و بوي نور دارد. دور و برم را نگاه ميكنم؛ غلغلهاي است از آدمهاي گنهكار، همهٔ چشمها رو به آسمان است. همه مثل رودهايي كوچك به سوي دريا جارياند. من هم جاري ميشوم. صداي او را باز هم ميشنوم. همه را به خويش ميخواند.
كولهبار سياهم را از دوش برميدارم و بر زمين ميگذارم. حالا سبکتر اوج میگیرم.
«چون كويري تشنهام، دريا صدايم ميكند».
شهریور 83
"نظیفه سادات مؤذّن" هستم.