رهبر مسلمانان جهان

🌼🍃

#مهمونای_حاج‌آقام

یکی از جملاتی که خیلی از دوستان اروپا‌نشین و ترکیه‌نشین حاج آقام همیشه در تماس‌های مجازی می‌پرسن،

سؤال از حال #حضرت_آقا ست. ☺️

انقد با احساس و دوست‌داشتنی و با تعابیر زیبا درباره‌ی آقا صحبت می‌کنن و سراغشون رو می‌گیرن و نگرانشون می‌شن و...

آدم حقیقتاً لذت می‌بره.

اکثراً با تعبیر rehberimiz (رهبرمون) درباره‌ی حضرت آقا صحبت می‌کنن.

بعضیاشون پشت تلفن قربون صدقه‌ی آقا می‌رن،

بعضیا براش دعا می‌کنن،

و...

خیلی ارتباط قلبی عمیق و زیبایی دارن.

برای وجود همین آدم‌ها در سراسر دنیاست که ما به آقا می‌گیم «رهبر مسلمانان جهان»

چون آقامون توی کشورهای زیادی

تعداد زیادی از این پیروان و عاشقان داره.

یادمه چند سال پیش که اردوغان جملاتی درباره‌ی حضرت آقا گفته بود که بی‌ادبانه بود،

جمعی از مردم، توی خیابونای استانبول راه افتاده بودن و با خشم و اقتدار شعار می‌دادن:

rehbere uzanan dili keseriz

یعنی زبانی که به رهبرمون بی‌ادبی کنه، می‌بُریم.

خدا رو شکر ☺️🤲

✍ #نظیفه_سادات_مؤذّن

🌼🍃 https://eitaa.com/mangenechi

هیهات منّا الذّلّه

باسمه تعالی

 

هیهات منّا الذّلّه

 

تازه از سفر رسیده‎ام.

هنوز خودنمایی تاول‎ها روی پاهایم محسوس است.

هنوز ظاهر و باطنم بوی اربعین می‎دهد.

هنوز صدای مداحی و روضه‎خوانی و لمس ضربات دست روی سینه‎های عزادار و حسینی‎شده نزدیک نزدیک است.

و 13 آبان شده است.

و مولای حسینیان امروز در دیدار دانش‎آموزان و دانشجویان باز هم از دشمنی استکبار گفت.

فرمود که «قدرت آمریکا و اقتدار و هیمنه‌ی آمریکا در دنیا رو به افول و رو به زوال است».

که «یکی از مظاهر شکست آمریکا این است که نتوانسته بر روحیه‌ی استقلال‌طلبی در ملّت ما و بر روی جوانان ما اثر بگذارد».

که «امروز جوانهای ما از لحاظ انگیزه‌ی ایستادگی و مقاومت از جوان نسل اوّل انقلاب اگر جلوتر نباشند، عقب‌تر نیستند».

که «این سنّت الهی است، اینها محکوماند به اینکه زایل بشوند از صحنه‌ی قدرت جهانی».

که «دشمنیِ با آمریکا را فراموش نکنید».

که «نظریّه‌ی مقاومت در مقابلِ دشمنِ قوی‌پنجه را تبلیغ کنید».

که « نظریّه‌ی مقاومت، یک نظریّه‌ی اصیل و درست است؛ هم در مقام نظر، هم در مقام عمل».

و برای چندمین بار با همان اطمینان مخصوص خودش که بوی آسمان می‎دهد فرمود: «بدانید آینده‌ی این کشور و آینده‌ی ایران اسلامی از گذشته‌ی آن بمراتب بهتر و درخشان‌تر است».

باز آوای حسین پیچیده است انگار.

پاها آرام و قرارندارند برای پیوستن به قرار ساعت 9:30

حنجره‎ها بی‎تابی می‎کنند برای فریاد کردن «هیهات منّا الذّلّه» دوباره و صدباره از پس سال‎ها و قرن‎ها

دست‎ها مشت شده‎اند برای کوبیده شدن بر دهان استکباری که ما را ضعیف و مستضعف می‎خواهد.

 

و

ما

راستقامتان

جاودانه‎ی تاریخ

خواهیم ماند.

 

#13_آبان

#راهپیمایی

#ایستاده_ایم

#من_انقلابی_ام

#آمریکا_رو_به_افول_است

#هیهات_منّا_الذّله

اقامه

اذان که می‎گویند، دل آدم‎های نمازخوان پر می‎کشد و تا آسمان بالا می‏رود.

اذان که می‎گویند، دل‎های مؤمنانه، انگار یک دور عرش را زیارت می‎کنند و برمی‎گردند.

اذان که می‎گویند، انگار اتّفاق بزرگی در آفرینش به جریان می‎افتد.

سجّاده‎ها که پهن می‎شوند، فرشته‎ها رفت و آمدشان به زمین سرعت می‎گیرد.

سجّاده‎ها که پهن می‎شوند، دنیا پر می‎شود از بوی بهشت.

آدم‎های نمازخوان، مخصوصاً آن‎هایی که توفیق نماز جماعت دارند، منتظر «اقامه» خواندنِ «امام» می‎مانند، تا بعد از آن، تکبیر بگویند و همه با هم نماز را شروع کنند.

حال و هوای زیبایی است آن لحظات.

لحظات انتظار برای شنیدن اقامه خواندنِ امام.

*

حالا قرن‎هاست که ما مسلمان‎‏ها در چنین حال و هوایی نفس می‎کشیم.

رسول مهربان خدا که آمد، انگار اذان دل‎نشین اسلام گفته شد. دل آدم‎های نمازخوان پر ‎کشید و تا آسمان بالا رفت؛ دل‎های مؤمنانه، با رسیدن به نور اسلام، به زیارت عرش دست یافتند؛ آن اتّفاق بسیار بزرگ در آفرینش به جریان افتاد. بعد، سجّاده‎ی سبز غدیر پهن شد. انگار فرشته‎ها رفت و آمدشان به زمین سرعت گرفت؛ دنیا پر از بوی بهشت ‎شد.

حالا قرن‎هاست که ما منتظریم تا «امام» اقامه بخواند و بعد تمام جهانیان تکبیر بگویند و همه با هم به او اقتدا کنند.

تمام عالَم، به امامتِ او!

چه نماز دلپذیری!

چه دنیای پرشکوهی!

 

 

3/  آذر / 96

قرآن مأنوس

 

قرآن مأنوس

 

«قرآنِ مأنوس» برای من، خودِ «قرآن» است؛ خودِ متنِ قرآن، خودِ آیه‎ها و کلمات و معانی و اصواتِ قرآن؛ چون تاروپود زندگی من با قرآن عجین بوده است. در این سه دهه‎ای که از زندگی‎ام به یاد دارم، با قرآن‎های زیادی خاطره‎های زیادی داشته‎ام:

از آن قرآن قدیمی که از دو - سه سالگی در دست‎های مادرم می‎دیدم. قرآنی که برگه‎هایش کاهی بود و خواندن خطش حتی همین حالا هم برایم سخت است. قرآنی که خیلی بزرگ بود و برای بچگی‎های ریزنقش من، از خیلی هم بزرگتر!

از آن قرآنی که با خطّ قدیمی نوشته شده بود و بالای صفحه‎هاش «خوب، بد، وسط» نوشته بود؛ مخصوص استخاره و خیلی وقت‎ها ما را از سرگردانی و حیرت نجات می‎داد.

بعدها که دبستانی شدم، بابا برای من یک قرآن مخصوص خرید. قرآنی که بعضی سوره‎ها را داشت و حروف ناخوانایش را با رنگ قرمز چاپ کرده بودند.

بعدتر بابا از سفر حج دو تا قرآن خط عثمان طه با جلد سبز تیره آورد و چقدر قرآن خواندن برایمان راحت‎تر شد! از آن سال‎ها به بعد، دیگر همه‎ی قرآن‎هایمان به خط عثمان طه بود.

سال سوم دبیرستان، برای رهبر عزیزم نامه نوشتم. در پاسخ نامه‎ام، قرآن زیبایی هدیه گرفتم، همراه تکّه‎ای از عمّامه و دست‎خطی از ایشان که توصیه کرده بودند به حفظ قرآن.

هدیه‎ی جشن فارغ‎التّحصیلی‎مان از دبیرستان هم قرآن جیبی سفید رنگی بود که من سال‎ها با آن «زندگی کردم».

صدای قرآن همیشه در زندگی‎ام جاری بود؛ بیشتر با صدای دلنواز مادرم و گاه با صدای عمّه‌ام که با دخترهای فامیل پیشش می‎رفتم و قرآن خواندن یاد می‎گرفتم. دوران دبستان و راهنمایی، قاری مدرسه بودم. دبیرستانی که شدم، قدم در مسیر دل‎انگیز حفظ قرآن گذاشتم و زندگی‎ام پر شد از خاطره‎های قرآنی؛ خاطره‎هایی که در دفترچه‎ای کوچک می‎نوشتم و هنوز هم با خواندنشان سرشار از عشق می‎شوم.

بابا که آسمانی شد، یک سال تمام، درست یک سال، مادر هر شب برایش یک سوره‎ی یاسین خواند. حالا سوره‎ی یاسین برایم با صدای مادر گره خورده است.

بعدها یک کلاس حفظ قرآن خودجوش تشکیل دادم و با چند نفر از بچّه‎های دبیرستانی به عشق قرآن، دور هم جمع می‎شدیم. همة بچّه‎ها فهمیده بودند که من چه سرمستانه عاشق آیه‎ی 186 سورة بقره[1] هستم. هر جلسه این آیه را همخوانی می‎کردند و جان پریشان من هربار به یاد می‎آورد که «او نزدیک است و اگر بخوانی‎اش صدای تو را می‎شنود و پاسخ می‎دهد».

همان قدر که این آیه برایم مظهر جمال خداست، وقت‎هایی که دلم می‎خواهد از خشم خدا بترسم و بیشتر مواظب باشم که دست از پا خطا نکنم، «ألم یعلم بإنّ الله یری» را برای خودم می‎خوانم! تأثیرش زلزله‎ای می‎شود در قلبم. کم چیزی نیست که بدانی آن خدای بزرگ، تو بنده‎ی کوچک را می‎بیند!

کاش آن قدر معرفت داشتیم که به جای تراکت «اینجا مجهّز به دوربین مداربسته است» ، این آیه را به در و دیوار می‎زدیم!

 

2/آبان/1394



[1] . وإذا سألک عبادی عنّی فإنّی قریب أُجیب دعوة الدّاع اذا دعان

به سوی مولا

اربعین پارسال، سیدالشهدا عنایت فرمود و مشرّف شدیم.

عکس های این سفر رو هم گذاشته بودم. امّا در دوره‎ی فاجعه‎ی بلاگفا حذف شدن.

حالا که امسال توفیق تشرّف نداشتم، برای دل خودم هم که شده، چند تایی از عکس های پارسال رو دوباره منتشر می کنم.

ادامه نوشته

عمامه‎ی سیاه پدر، چادر سیاه مادر

عمامه‎ی سیاه پدر، چادر سیاه مادر

 

با صدای مهربان بابا بیدار می‎شدم.

صدای سوت کتری و به هم خوردن استکان‎ها، با صدای رادیو هم‎زمان به گوش می‎رسید که یا داشت «تقویم تاریخ» را ورق می‎زد، یا از«بچّه‎های انقلاب» می‎گفت.

خانواده‎ی همیشه مهربان من، دور سفره‎ی صبحانه جمع می‎شدند و صمیمیّت گرمای بخاری نفتی، بر بوی ناخوشایند نفت، غلبه می‎کرد.

آن سال‎ها هنوز چهارتا بودیم. دو تا دختر و دو تا پسر. چهارتا بچّه که بابا داشتند.

بابایی که مهربانی‎اش زبان‎زد بود؛ اخلاقش بی‎نظیر بود؛ لطف و بزرگواری‎اش مثل آسمان بود.

همه‎ی کسانی که بابا را به نحوی دیده‎اند یا به بهانه‎ای با او سر و کار داشته‎اند، از ویژگی‎های اخلاقی خاص او خاطره‎ها دارند.

برای ما، او بابایی بود که هم پدری می‎کرد، هم دوستمان بود، هم معلّمی در دسترس، هم همه‎ی چیزهای خوبی که یک بچّه دلش می‎خواهد. وقتی هم که ما بزرگ‎تر شدیم و دو تا خواهر کوچک دیگر به جمعمان اضافه شد، لطف و صفای بابا کمتر که نشد هیچ، بیشتر شد و رنگ عوض کرد. رنگ توقّع‎های بزرگترانه گرفت و حسّ خانم شدن و آقا شدن به دل‎های کوچکمان چشاند.

مادرم زنی پرتلاش و هنرمند بود که نورانیّتی ویژه چهره‎ی مهربانش را آسمانی‎تر می‎کرد. معنویّتی که حالا از پس گذر سال ها تنهایی و بی همسری، از پس به ثمر نشاندن زندگی شش فرزند که هر کدام در عرصه یا عرصه‎هایی به موفقیت‎های مطلوبی رسیده‎اند، روز به روز متجلّی‎تر و پررنگ‎تر به نظر می‎رسد.

گاهی با خودم فکر می‎کنم: مگر می‎شود زن و شوهری وجود داشته باشند که حتّی یک بار از دست هم دلگیر هم نشده باشند؟ پس چرا من هر چه در خاطراتم جست و جو می‏‎کنم، حتّی یک تصویر از چنین صحنه‎ای نمی‎یابم؟ هر چه هست، احترام و ادب و لطف. البته از طرف مادرم با نوع خاصّی از جدّیّت و رودربایستی و از طرف پدرم با نوع خاصّی از صمیمیّت آمیخته با شیطنت!

و ما بچّه‎ها، در متن زندگی چنین پدر و مادری، تا دلتان بخواهد با هم دعوا می‎کردیم. آنقدر موهای هم را می‎کشیدیم و دور اتاق می دویدیم که از نفس می افتادیم! و مادر با آرامش می‎آمد و سعی می کرد ما را آشتی بدهد و برایمان درس زندگی را با حوصله و دقّت، تدریس کند.

او معلّم خوبی بود؛ خیلی خوب. ولی ما شاگردان خوبی نبودیم، چون هیچ وقت یاد نگرفتیم که چطور می‎توان به اندازه‎ی این زن، صبور بود! هنوز هم جواب این سؤالم را نمی‎دانم!

+ + +

خانواده‎ی من همیشه بوی خدا می داد.

عمامه‎ی سیاه پدرم و چادر سیاه مادرم، همیشه عطر آسمان با خود داشت.